۱۳۹۰ اسفند ۱۹, جمعه

دروغ هرچه چربتر بهتر؟ پیرامون ادعاهای دروغین پرویز ثابتی سردارپاسدار سازمان جهنمی «امنیت» در نفی شکنجه در رژیم پهلوی


دروغ هرچه چربتر بهتر؟ پیرامون ادعاهای دروغین پرویز ثابتی
سردارپاسدار سازمان جهنمی «امنیت» در نفی شکنجه در رژیم پهلوی

خسرو شاكري زند
خسرو شاكري زند
پرویز ثابتی، سرپاسدار سازمان جهنمی «امنیت،» در مصاحبه ای، که به منظور تبلیغ انتشار قریب الوقوع «خاطرات»اش با برنامه¬ی تلویزیونی «افق» صدای آمریکا انجام داده است، برخلاف تمام شواهد تاریخی، که بسیاری از آن¬ها در غرب به چاپ رسیده اند،1 با بی آزرمی بیسابقه ای مدعی شده است که پس از ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، در زمان حکومت دوم پهلوی، زندانیان سیاسی شکنجه نمی¬شدند، بل، برعکس، زندانیان سیاسی در عهد دکتر مصدق شکنجه می¬شدند. البته، شگفت انگیز هم نیست که نامردی، که طی
 سال¬ها آن خدمات بزرگ را به «شاهنشاه اش» انجام می¬داد، و مهمترین مهره در آشکاری بدسیرتی رژیم پهلوی در انظار جهانیان بود، یک چنین آبِ «پاکی» بروی اعمال خود و ارباب اش بریزد، چه از مستبدان و عمال فرومایه¬ی آنان هرگز انتظار اعتراف به «تقصیر مراست» (mea culpa) نرفته است.2 حکومت¬های استبدادی آنقدر به مردم ستم می¬کنند و مبارزان را آنقدر شکنجه و اعدام می¬کنند تا روزی کاسه¬ی صبر مردم لبریز می¬شود و آنان با خیزش خود آن دستگاه را واژگون می¬سازند. تاکنون چنین بوده است، زیرا، چنانکه قُدما آموخته اند، «هیچ ظلمی پایدار نماند.»

گزارش جنایات ساواک به مدیریت ثابتی و دیگر سران ساواک مثنوی هفتاد من است. برای یادآوری به نامردی که گویا به بیماری نسیان دچار آمده است، یکی دو نمونه از شکنجه¬های فرمانداری نظامی بختیار – که در سال ۱۹۵۷ به ساواک تغییر نام داد و تحت نظر سیا و موساد گسترش یافت و تعلیم گرفت – و خود ثابتی در عصر ساواک اشاره می کنیم. یکی از جوانان توده ای آن دوران3 نقل می کند، به هنگامی که در اثر شکنجه¬ی فرمانداری نظامی از لشکر ۲ زرهی به بیمارستان ارتش منتقل شده بود، با چهار توده ای دیگر هم اطاق بود. یکی از آنان محسن علوی، دبیر ریاضیات کالج البرز، بود، که در اثر شکنجه با دستبند قپانی بازویش شکسته بود و عاقبت معیوب ماند. (پس از انقلاب، وی از نو به حزب توده پیوست و پس از یورش به آن حزب دستگیر و اعدام شد.) دیگری جوانی ارمنی بود به نام آرتوش که همچنین در اثر شکنجه به بیمارستان فرستاده شده بود. سومین سرهنگ سالاری از سازمان افسری حزب توده، و چهارمین ابوالفضل فرهی، که نیز در اثر شکنجه در بیمارستان ارتش بستری شده بود. داستان شکنجه¬ها و اعدام¬های دیگر اعضای آن حزب را سال¬ها پیش نوشته اند. در دوران ساواک نیز، چنانکه در کتاب فوالذکر کنفدراسیون آمده است، شکنجه بسیار بود، اما موردی از شکنجه به دست شخص ثابتی را یادآور آن ناجوانمرد شویم. یکی از همبندان4 حسن ضیاء ظریفی از گروه سیاهکل نقل می کند که روزی ضیاء ظریفی به او و دیگر همبندان اش گفت:
روزی پرویز ثابتی مرا به اطاقی برد و به روی یک صندلی فلزی نشاند و گفت می خواهم با شما بحث کنم. به او گفتم: با شما بحثی ندارم. در این حین در نشیمنگاه ام احساس سوزش کردم. از روی صندلی بلند شدم، اما او بار دیگر مرا بروی صندلی نشاند و دستور داد دست¬های مرا به پشت صندلی ببندند و پاهایم را به پایه¬های صندلی. سوزش ادامه یافت و آن قدر شدید شد تا پوست و گوشت ران¬هایم سوخت و از حال رفتم. در بیمارستان به خود آمدم. سه هفته در بیمارستان بستری بودم تا اثرات سوختن ران¬هایم التیام یابند.
(حسن ضیاء ظریفی را، با هشت تن دیگر از فدائیان که در اثر کوشش¬های گسترده¬ی کنفدراسیون جهانی از حکم اعدام جان به در برده بودند، چندی بعد تیرباران کردند و به دروغ اعلام کردند که آنان قصد فرار داشته بودند و قتل شان در حال جلوگیری از فرار رخ داده بود!)

شاید این یادآوری پرویز ثابتی را از خواب نسیان بیدار کند و اعتراف کند که شخصاً چه شکنجه ای به ضیاء ظریفی وارد آورده بود تا از او اعتراف بگیرد!
ثابتی همچنین مدعی می¬شود که شکنجه در زمان نخست وزیری مصدق اعمال می¬شد. این تهمت دروغین کشتار و شکنجه¬ی توده ای ها امر تازه ای نیست؛ این تهمت را حزب توده اختراع کرد و در روزنامه¬های آن دوران دار دار می¬کرد، تهمتی که حتی پس از کودتا یک توده ای-فرقه دموکراتی، که بعد از سقوط شوروی ایمان خود نسبت به آن کمونیسم از دست داد، در کتابی به مصدق آورده است. وی مصدق را به «قتل و جرح بیش از۱۵۰۰» نفر از فعالین سازمان¬های وابسته به حزب توده متهم می¬کند.5
البته، همه می¬دانند که این یکی از بزرگترین دروغ¬هایی است که درباره¬ی تاریخ معاصر میهن ما اختراع شده است، و امروز پرویز ثابتی، که خود مسؤول مستقیم شکنجه و آزار صدها، ورنه هزاران، توده ای و غیر توده ایست، آن را از زرادخانه¬ی نورالدین کیانوری ورشکسته به استقراض می¬گیرد.6
اینک، باید به این نکته توجه داد که در دوران نخست وزیری مصدق تا انتصاب سرتیپ افشار طوس در اسفند ۱۳۳۱ به ریاست شهربانی (وی دو ماه بعد به دست کودتاچیان ربوده شد و به قتل رسید)، رئیس شهربانی را شاه تعیین می¬کرد. نخستین آنان سرتیپ بقایی بود که بخاطر فاجعه¬ی ۲۳ تیر ۱۳۳۱(سرکوب تظاهرات حزب توده به مناسبت سفر آورِل هریمن برای حل مسئله¬ی نفت) توسط مصدق برکنار شد، و سپس شاه یکی دیگر از افسران نزدیک به خود، سرتیپ کوپال، را بجای او نشاند. بنابر این، آنچه در شهربانی و زندان¬های آن می¬گذشت خارج از کنترل مصدق بود. چون باید توجه نسل جوانی را که از آن دوران آگاهی کاملی ندارد به چند سند جلب کرد، از یک گزارش سفارت فرانسه نقل می کنیم که بر این نکته پرتوی می¬افکند. سفیر فرانسه مسیو کوله (Coulet) پیرامون حبس نواب صفوی و همدستان او بخاطر همدستی در قتل رزم آرا و نیز تیراندازی به دکتر فاطمی وزیر خارجه دولت مصدق نوشت:

بنابر گزارش يک ژورناليست نزديک به سفارت فرانسه در تهران، که با يکي از فدائيان اسلام در تماس بود، «مناسبات فرقه[ي فدائيان اسلام] با شهرباني [به رياست سرتيپ کوپال منصوب و زير نفوذ دربار شاه] در حال حاضر "بسيار خوب" است. در میان چندين تن از دستگيرشدگان، که پس از بيست و ششم بهمن ۱۳۳۱بازداشت شدند، هيچ يک از رهبران يا اعضاي فعال ديده نمي¬شدند، و با خود صفوي در زندان بسيار خوب رفتار مي¬شود. از شهرباني مداوماً براي او سبد ميوه فرستاده مي¬شود تا او را ترغيب به قطع اعتصاب غذا کنند. در دوم اسفند [۱۳۳۰] رئيس شهرباني هيئتي از فدائيان را دوستانه به حضور پذيرفت و به آنان گفت که مهدي رفيعي جوان [که به دکتر فاطمی تیراندازی کرده بود] هيچ اعترافي در باره¬ي منبع اسلحه¬ي مورد استفاده اش براي تیر انداختن به حسين فاطمي نکرده بود، که اسباب دردسر بوده باشد. سپس سرتيپ کوپال به ملاقات کنندگان اش اطمينان داد که دستور [دادستانی برای] دستگيري¬هايي را که مجبور شده بود صادر کند به اجرا نگذاشته بود.» افزون بر اين، چنانکه که شايعه اش شنيده مي¬شد، فدائيان اسلام کوپال را بخاطر [احتمال] تبعيد رهبرشان به بندر عباس تهديد به عواقب آن کردند. آنان به کوپال گفتند که جبهه¬ي ملي «بدترين دشمن ميهن شده بود.» ايشان همچنان تصريح کردند که کاشاني، که با عدم کوشش براي آزادي نواب صفوي «ماهيت خود را نشان داده بود،» سزاوار اين بود که «يکي از قربانيان» آنان باشد. در باره¬ی دليل تیرانداختن به فاطمي، فدائيان اسلام به سرتيپ کوپال گفتند که "خيانت" وي اين بود که گفته مي¬شد وي «به هنگام اقامت هيئت نمايندگي ايران در ايالات متحده، قول¬هاي "مساعدي به سود منافع بريتانيا" داده بود»! شکايت دوم فدائيان از فاطمي اين بود که «پس از امضاي تعهد براي دفاع از [خليل] طهماسبي» بعداً به بهانه¬ي «احترام به روند عدالت» از قول خود تخطي کرده بود.7

اين گزارش محرمانه آشکار مي¬سازد که فدائيان اسلام تا آنجا پيشرفته بودند که، نه تنها با رئيس شهرباني منصوب شاه روابط دوستانه داشتند، بلکه حتی روابط به گونه اي بود که رئیس شهربانی شاه برای آنان با سبد ميوه پذیرایی می¬کرد و آنان به کسي که مي¬بايستي از جان شهروندان حفاظت مي¬کرد و خاطيان را تحويل دستگاه عدالت مي¬داد بصراحت مي¬گفتند که مي¬خواستند حتی کاشاني را هم ترور کنند. یاد آور شویم که سرتیپ کوپال رئيس شهرباني منصوب شاه، چند ماه بعد همچنان يکي از همکاران قوام در سرکوب مردم در سي ام تير بود وبا کودتای 28 مرداد نیز همکاری داشت.

افزون براین، حتی انگلیسیان که بدترین تهمت¬ها را به مصدق وارد می¬آوردند هرگز مدعی نشدند که او دستور شکنجه¬ی زندانیان سیاسی را داده بود. حتی حزب توده که همچنان در مطبوعات خود، چون مردم، بسوی آینده، و رزم، کثیف ترین ناسزاها را به مصدق می داد خود در آن زمان می¬دانست که این تهمت¬های زشتی را که امروز ثابتی به مصدق بیشرمانه وارد می سازد کاملاً ناجوانمردانه بودند. بر عکس، در باره¬ی رفتار با زندانیان حزب توده که در دوران¬های پیش از نخست وزیری مصدق زندانی شده بودند، سفارت بریتانیا در باره¬ی «زدوبند دولت دکتر مصدق با حزب توده» نوشت:

«شواهد علنی» این «زدوبند» با حزب توده عبارت بودند از آزادي با ضمانت فعالان حزب توده به نام علي اميد (فعال کارگري)، سبحاني و يک تن ديگر، که پس از غير قانوني کردنِ (خلاف قانون) حزب توده در دادگاه¬هاي فوق العاده به حبس¬هاي پنج تا ده سال محکوم شده بودند، به شرط محاکمه¬ي مجدد در يک دادگاه عادي دادگستري؛ آزادي فعالان کارگري حزب توده در آبادان و استخدام مجدد آنان؛ آزادي براي سازمان¬هاي پيشخوان حزب توده؛ «حمايت روزنامه¬هاي حزب توده و نو-توده اي»!8

علاوه بر این، دکتر مصدق پس از سی ام تیر از وزیر دادگستری لطفی خواست به پرونده¬ی۱۵بهمن ۱۳۲۷(راجع به «تیراندازی» ساختگی به شاه) رسیدگی شود، و در صورت عدم صحت اتهام، حزب توده و سران آن مبرا از اتهام اعلام شوند. رسیدگی قضات به پرونده بیگناهی سران حزب توده را ثابت کرد – امری که موجب تحریکات هرچه بیشتر از جانب بریتانیا و آمریکا دایر بر «زدوبند پنهانی» دولت مصدق با حزب توده ای شد که، برغم اقداماتی که مصدق برای آزادی آنان انجام می¬داد، همچنان به ایراد تهمت¬های رنگارنگ به دولت ملی ادامه می¬داد، تا اینکه در پلنوم چهارم خود «انتباه نامه»ی خود را صادر کرد.

در زمان دولت دکتر مصدق، اعضای حزب توده، نه تنها به دستور وی شکنجه نشدند، بلکه حق داشتند تحت نام سازمان¬های پیشخوان آن حزب نامزد انتخابات شوند. گزارش سرکنسول بریتانیا از تبریز این امر را آشکار می کند. به‏هنگام انتخابات مجلس هفدهم، درست در زمانى كه «فرقه دموكرات آذربايجان،» از باکو، دولت مصدق را از جمله «دست‏نشانده¬ی برده‏وار» و «در خدمت امپرياليست‏هاى امريكا و انگليس» معرفى مى‏كرد،

رئيس شهربانى تبريز به كنسولگرى بريتانيا ــ كه كارى جز اين نداشت كه درباره¬ی انتخابات عليه مصدق به تبليغ و بسيج ارتجاع بپردازد ــ اطمينان داد كه دولت، برخلاف دولت¬های پیشین، در انتخابات دخالت نخواهد كرد و انتخابات آزاد خواهد بود، و اگر نامزدهايى از حزب توده انتخاب شوند، دولت ممانعتى به عمل نخواهد آورد، بل، برعكس، مى‏خواهد كه از آنان [نامزدهایی] انتخاب شوند. مصدق مى‏گويد كه اقدامات نظاميان را، كه به سود دربار كار مى‏كردند، خنثى خواهد كرد و اجازه خواهد داد كه انتخابات آزادانه صورت گيرد.9

مصدق با دخالت نظامیان از طرف شاه در انتخابات مخالفت می¬کرد. بنابر گزارش همبازی سوئیسی شاه ارنست پرون به سر جاسوس انگليس زهنر،10 شاه در گفتگويى با مصدق پيرامون انتخابات مشهد با او «با تندى سخن گفت،» چون مصدق به او گفته بود كه «شاه در انتخابات [مجلس هفدهم] دخالت كرده بود.» شاه اين گفته را «توهين‏آميز» تلقى كرده بود. می¬بینیم که چه کسی مانع انتخاب نامزدهای وابسته به حزب توده و/یا ملی در خارج از پایتخت می¬شد. همین نکته را در ۶ بهمن ۱۳۳۰ ابوالقاسم كاشانى [متحد آن زمان نخست وزیر] طى يك سخنرانى راديويى یادآوری کرد: الف) دولت هرگونه دخالتى از جانب مسئولان را در انتخابات مانع خواهد شد، و شاه هم به ارتش دستور اكيد داده است كه در انتخابات دخالت نکنند [یعنی قبلاً دخالت می¬کردند]؛ ب) مردم در هر حوزه انتخاباتى بايد مراقب باشند كه مسؤولان دخالت نكنند؛ ج) از صندوق‏هاى رأى بايد محافظت كرد تا در آنها دستكارى نشود.11 با اینهمه، دربار شاه توسط نظامیان در انتخابات دخالت کرد تا حدی که مصدق ناگزیر مانع از ادامه¬ی انتحابات در آن وضعیت شد. یکی از ننگین ترین تقلب¬های انتخاباتی که مصدق در دادگاه نظامی شاه به آن اشاره برد انتخابات سنندج سنی نشین بود، که از آنجا، با اینکه صارم خان صادق وزیری، نامزد جمعیت ملی مبارزه با استعمار (پیشخوان حزب توده) اکثریت آراء را آورده بود، نظامیان با تعویض صندوق¬ها، حسن امامی، امام جمعه¬ی شیعه¬ی درباری تهران، و از دشمنان سرسخت مصدق، را از صندوق بیرون کشیدند. بدین سان می¬بینیم که، اگـر در زمان مصدق چند توده ای در زندان دچار ضرب و جرح شدند، این شهربانی و رکن دوم ارتش شاه بودند که مسؤولیت این کار ننگین را داشتند، همان افسران رکن دو و شهربانی که در کودتا شرکت داشتند و، پس از کودتا، نیروی اصلی فرمانداری نظامی به ریاست تیمور بختیار و سپس در  ۱۳۳۶عمده¬ی افسران ساواک را تشکیل می دادند.

پس، سردارپاسدار ثابتی ساواک به اشتباه تصور می کند که با «دسته¬ی کوران» طرف است و ایرانیان و انیرانیان از جنایات ساواک و نام زشت آن بی خبرند.

و اما در باره¬ی شکنجه در فردای ۲۸مرداد، ما بهتر از تیمور بختیار شاهدی نمی¬یابیم.

دیپلمات انگلیسی در سفارت بریتانیا تهران به نام جی. ت.فیِرنلی در اسفند ماه  ۱۳۳۴طی گزارشی از دعوتی به صرف نهار که سرتیپ بختیار، رئیس فرمانداری نظامی و سپس مؤسس و نخستین رئیس ساواک، ازو به عمل آورده بود سخن می گوید، میز نهاری که بر سر آن، افزون بر این دو نفر، یک کارمند محلی سفارت به نام سجادی و محمد باقر حجازی، دوست دیرین آن سفارت، نیز حضور داشتند.12 قصد بختیار «مطلع کردن سفارت از رفتار با زندانیان سیاسی» بود. بختیار به فیرنلی گفت: «... بدون تردید سفارت داستان¬های وسیعاً رایج در تهران در باره¬ی شکنجه¬هایی که بوسیله¬ی فرمانداری نظامی اعمال می¬شوند شنیده است.» بختیار از سجادی خواسته بود به سفارت اطلاع دهد که چنین«داستان¬هایی» را، که «بسیار اغراق آمیز» بودند، حزب توده پخش می¬کرد. درباره¬ی این خبر در آن زمان در کشور که فرمانداری نظامی زندانیان را با خرسی در قفس می کرد، بختیار گفت: «بطور مثال، از آن خرس تنها یک بار استفاده شده بود»! دیپلمات انگلیسی خود می¬افزاید «من اینچنین دستگیرم شد که این خرس از نوع کاملاً رشد یافته است که در قفسی در پادگان لشگر ۲ (زرهی)، که سرتیپ بختیار فرمانده آن است، نگهداری می¬شود.»13 بختیار افزود که در همان یک بار هم «به خرس اجازه داده نشد که زندانی را آزار دهد. زندانی کسی بود که به هنگام آشوب¬های مرداد ۱۹۵۳[روزهای ۲۵تا ۲۸مرداد ۱۳۳۲] طی تلگرافی از سیاست¬های مصدق شدیداً حمایت کرده، به شاه حمله کرده، وپیشنهاد کرده بود که در محل¬های قصر¬های سلطنتی باغ وحش ایجاد شود.14 فرمانداری نظامی بر آن بود که [آزار یا هم قفسی با] خرس می¬توانست مجازات مناسبی برای آن احساسات[زندانی] باشد، و آن مرد به درون قفس افکنده شده و دچار وحشت شده بود، اما، پس از اظهار ندامت سریع و پیش از آنکه خرس چنگ های خود را بر او وارد آورد، از قفس بیرون کشیده شده بود»! 15

بختیار همچنین گفت او از برخی «شیوه¬های شکنجه که به او نسبت داده بودند استفاده نکرده بود. شیوه¬ی اصلی مورد استفاده شلاق بود. ازین شیوه در مورد افسران توده ای و دیگر زندانیان توده ای بسیار استفاده شده بود،16 اما در ماه های اخیر ازین شیوه به مراتب کمتر استفاده شده بود. در واقع، سرتیپ [بختیار] مدعی شد که کسانی که در این اواخر دستگیر شده بودند آنقدر درباره¬ی شکنجه شنیده بودند که، برای گرفتن اعتراف یا اطلاعات، کافی بود به آنان گفته شود که به لشکر ۲ زرهی منتقل خواهند شد.»

بختیار همچنین کوشید به دیپلمات انگلیسی «توضیح دهد» که: «در این باره شاه تنها دستورات کلی داده بود، بدین معنا که فرماندار نظامی بایستی، با توجه به اهمیت زندانیان گوناگون و نافرمانی آنان، از هر شیوه¬ی ضروری برای کسب اطلاعات [از آنان] استفاده می کرد. سرتیپ [بختیار] و افسران زیر فرمان اش مسؤول تصمیم این بودند که در هر مورد مشخصی با زندانی چه رفتاری کنند.»17

دیپلمات انگلیسی افزود که بختیار در باره¬ی شکنجه¬ی «حمام معروف» [در لشکر ۲ زرهی] که گفته می¬شود بیشتر شکنجه در آن صورت می¬گیرد سخنی نگفت. دیپلمات انگلیسی همچنین اضافه کرد: «من حاضر نیستم تضمین¬های او را بپذیرم که شکنجه بیشتر از آنچه او اظهار داشت نیست، اما مایلم بپذیرم که درباره¬ی دامنه و خشونت [شکنجه¬ها] اغراق شده است. حادثه¬ی خرس گرایش فکری ای را نشان می دهد که، اگر فکر کنم من خود به چنگ فرمانداری نظامی بیفتم، به من احساس خیلی خوبی دست نخواهد داد؛ و اینکه فرماندار نظامی از وجود شایعه¬ی شکنجه برای ترساندن مردم استفاده می¬کند مطمئناً می¬تواند بیش از یک گونه تفسیر شود.»

دیپلمات انگلیسی، ضمن طرح پرسش¬های دیگری، همچنین بر نکته¬ی مهم دیگری انگشت می گذارد: اگر چه «همیشه شکنجه به اشکال گوناگون در ایران معمول بوده است، اما، تا آنجا که نیک می دانم، و با توجه به شخصیت وزیر دادگستری آن زمان، مثلاً، هیچ عملی ازین نوع [شکنجه] در زمان دولت دکتر مصدق روی نمی¬داد

اینک، پرویز ثابتی در برابر این نظر انگلیسیانی که از مصدق نفرت کامل داشتند، اما نمی¬توانستند واقعیت را هم در میان خود انکار کنند، همچون گوبلز، با بیشرمیِ رذیلانه ای، مدعی می¬شود که در زمان مصدق – یعنی به دستور او – زندانیان شکنجه می¬شدند – همان مصدقی که، به هنگام دستگیری غیرقانونی سید ضیاء توسط قوام السلطنه برای خوشآیند شوروی، با اینکه از مخالفان سر سخت رهبر کودتای  ۱۲۹۹بود، به این اقدام غیرقانونی قوام السلطنه طی نامه ای اعتراض شدید کرد!

دیپلمات انگلیسی همچنین نوشت:

تردید ندارم که اکثریت وسیعی از مردم ایران این امر [شکنجه] را خوش ندارند. این داستان¬های شکنجه و دستگیری¬های خودسرانه – بنابر گزارش¬های نسبتاً معتبری که اخیراً شنیده ام، هنوز ادامه دارند – بزرگترین تأثیر را در ایجاد طرز تلقی رایج و گسترده¬یِ ترس مخلوط با نفرت از فرمانداری نظامی داشته اند – و نه فقط در میان توده ای ها، همگامان آنان، و عناصر ملی.18

دیپلمات انگلیسی می¬افزاید: «چنانکه پیش ازین در یادداشتی گفتم، ما [بریتانیا] هر روز بیشتر با مسؤولان دولتی یکی دانسته می¬شویم. مطمئناً، ما نمی¬خواهیم با فرمانداری نظامی یکسان شناخته شویم.» اما سفیر بریتانیا نخواست سفارت در این امر هیچ دخالتی کند و این نکته را به رخ دیپلمات زیر دست اش کشید که ایران نسبت به زمان ناصر الدین شاه «پیشرفت» کرده بود، یا «رفتار خشونت آمیز» رژیم کودتا همچون رفتار برخی دیگر کشورهای آسیایی، یعنی کشورهای «وحشی،» بود، و لذا، هیچ دخالتی برای جلوگیری از آن را نمی¬طلبید.19 سفیرِ یکی از دو حکومتی که در ایران کودتا کرده بود سخن دیپلمات خود را درباره¬ی مقایسه¬ی دولت کودتا با دولت مصدق را زیر سبیلی در کرد. و این رفتار همچنان ادامه یافت تا زمانی که صلیب سرخ زیر فشار مداوم کنفدراسیون جهانی رژیم شاه و سرپاسداراش پرویز ثابتی را واداشت تا از آزار، شکنجه، و اعدام مخالفان دست بردارد.

این را هم فراموش نکنیم که ساواک تنها به شکنجه و اعدام زندانیان بسنده نمی¬کرد، بلکه ایران را به زندانی بزرگ بدل کرده و اوضاع و احوالی در ایران ایجاد کرده بود که، همانند آلمان هیتلری، برادر از خواهر، دختر از مادر، پدر از پسر، و ... و دوست از دوست می¬هراسید که مبادا فلان انتقاداش از شاه یا دستگاه دولتی به ساواک گزارش شود.

ساواک موجب تبعید ایرانیان در داخل و خارج از کشور بود، و بسیاری از خانواده¬ها را از هم پاشاند. این¬ها همه جنایت است. چه کسی به مصدق اجازه نمی¬داد در احمدآباد برهوت حتی پزشک خصوصی خوداش او را معاینه کند؟20 یا دوستان و آشنایان او با وی دیدار کنند؟ ساواک خانوده¬های دانشجویان ایرانی مقیم خارج را، که در فعالیت برای استقرار دموکراسی در ایران شرکت می¬جستند و به اسارت، شکنجه، و اعدام مبارزان اعتراض می¬کردند، زیر فشار قرار می¬داد تا فرزندان خود را از این فعالیت¬ها دور کنند یا مانع از ارسال مخارج تحصیل برای آنان می¬شد. ساواک مطبوعات را سانسور می¬کرد؛ مانع از انتشار کتبی می¬شد که به مذاق آریامهر خوش نمی¬آمد؛ ساواک آن اداره ای بود که بایستی اجازه¬ی استخدام هر فارغ التحصیلی، چه از خارج چه از داخل کشور، را صادر می¬کرد. لیست جنایات ساواک بلند تر از مسئله¬ی شکنجه است!

اینک، پرویز ثابتی بناگهان از پناهگاه خود، چون موشی که از ترس در سوراخی تپیده بود، سربرآورده است و ادعاهایی می¬کند که همگان را از بیشرمی وی انگشت به دهان کرده است! ادعاهای پوچی که براستی می¬بایستی در دفاع از خود در دادگاهی چون دادگاه بین المللی رسیدگی به جنایات علیه بشریت و در برابر مدعیان شکنجه شده¬ی ساواک اعلام می¬کرد تا پاسخ خود را چون حبس ابد از دادگاه دریافت می¬کرد. افسوس که شجاعت این کار را ندارد تا در برابر آن دادگاه حاضر شود تا حکم محکومیت خود را بر اساس شهادت قربانیان زنده¬ی آن دوران و اسناد تاریخی انکار ناپذیر دریافت کند، چه اسناد و شهادت¬ها بیش از آن اند که برخی از قربانیان تا کنون اعلام کرده اند یا ضمن این مقاله، و اسناد کنفدراسیون جهانی آمده اند؛ اکنون اسناد منتشر نشده ای وجود دارند که محکومیت ثابتی و همکاران اش را حتمی می¬کنند، اما اگر او براستی معتقد است که سخن حق را گفته است، این گوی و این میدان! بیاید و خود را به دادگاه بین المللی معرفی کند و رو در روی قربانیان خود بایستد.

دروغ آتشی بد بود بیفروغ / ندانی تو گفتن سخن جز دروغ

خسرو شاکری (زند)، ۱۷ اسفند ماه ۱۳۹۰

بعد التحریر: می ماند معمایی که برای آن پاسخی ندارم: آنکه چرا سردارپاسدارِ ساواک پرویز ثابتی با کسی مصاحبه می¬¬کند که ظاهراً فرستاده¬ی جمهوری اسلامی است – از میان پیغمران جرجیس را برگزید! – و از امکانات مالی فراوانی برخوردار است و می تواند سر به خمره¬ی اسناد در کشورهای غربی هم فروکند تا مگر اطلاعاتی هم به سود جمهوری اسلامی و هم به سود سلطنت طلبان به دست آرد، گویی بادبان آسیابی است که در جهت هر بادی که بوزد می چرخد!

مـنـابـع:

1بنگرید به مجموعه¬ی گزارش های سازمان های مدافع حقوق بشر، وکلای مدافع شرکت کننده در دادگاه های نظامی، و روزنامه های اروپایی درباره¬ی وضعیت حقوق بشر در ایران پس از 28 مرداد 1332، که به چهار زبان انگلیسی، آلمانی، فرانسه، و ایتالیایی در دو جلد توسط کنفدراسیون جهانی محصلین و دانشجویان ایران، اتحادیه¬ی ملی (CISNU) به مناسبت برگذاری جشن های 2500 ساله¬ی سلطنت در ایران زیر نام رژیم ترور و اختناق پهلوی. گزارش های شاهدان عینی و مقالات مطبوعات منتشر شد:
The Pahavi Reign of Terror. Eyewitness Reports and Newspaper Articles (Dokumentation zur Gewaltherrschaft des Pahlavi Regimes im Iran. Augenzeugenberichte und Zeitungsartikeln), [ed. by Cosroe Chaqueri], Frankfurt/am Main, vol. I,1971; vol. II, 1978.
و نیز: کمیسیون پژوهش کنفدراسیون جهانی، درباره¬ی ساواک، فرانکفورت، 1969.

2در کشورهای آمریکای لاتین، پس از سرنگونی دیکتاتوری، بسیاری از مسؤولان قتل¬های سیاسی، همپالگان ثابتی، دستگیر، محاکمه، و حبس های درازمدت محکوم شدند.

3وی بعد ها از حزب توده برید و به یک جریان انشعابی پیوست.

4 گفتگوی حضوری درهفتم مارس 2012/16 اسفند 1390 در پاریس.

5علی شمیده، جنبش کارگری و سندیکاهای کارگری در ایران پس از جنگ جهانی دوم (به زبان روسی)، باکو، 1965، ص 183.

6در عهد مصدق، کیانوری مسؤول انتشارات حزب توده بود و (به عنوان جانشین کامبخش وابسته¬ی کا.ژ.ب.) سیاست کلی را به هیئت اجرایی دیکته می¬کرد.

7Ambassadeur Francois Coulet à Son Excellence Monsieur Robert Schuman, "de l'Organisation et des buts des Fadaïyan-é Islam," le 26 février 1952, Archives du Quai d'Orsay, Perse, E 30)1, Dossier 14.

می توان حدس زد که چه کسی این «اطلاعات دقیق» را در اختیار آنان می گذاشت.

8“Minutes” on “Collusion of Dr. Musaddiq’s Government with the Tudeh Party,” 4 July 1951; FO248/1517.

9گزارش تبريز (FO 371/98594).

10Secret Minutes, G10/05/199, 1952; FO 248/1531.

11USNA, RG 84/Box 129, G.R. 1950-52.

12"Minutes" by J.T. Fearnly, 11 March 1956; British National Archives FO 248/1569.

13پیشین.

14این زندانی باید کریم پور شیرازی، مدیر شورش، بوده باشد، نه یک توده ای.

15"Minutes" by J.T. Fearnly, 11 March 1956; British National Archives FO 248/1569.

16سرگرد وکیلی در نامه¬های سری به همسرش نوشت که او را شکنجه کردند و «شلاق سیمی» زدند، او را در هر بازجویی «کتک» می¬زدند، و به او «فحاشی» می¬کردند. بنگرید به: نامه های سرگرد وکیلی، به کوشش باقر مؤمنی، پاریس 1388؛ نسخه¬ی اینترنتی در:

http://www.aratta-iran.com/aratta/?p=2220.

17"Minutes" by J.T. Fearnly, 11 March 1956; British National Archives FO 248/1569.

18پیشین.

19"Minute" by the Ambassador, 19 March 1956; British National Archives, FO 248/1569.

20لابد پرویز ثابتی به یاد می¬آورد هنگامی را که دکتر مصدق به چشم پزشک نیازمند بود و ساواک دکتر مخصوص خود دکتر علوی، نماینده در مجلس چهاردهم و از طرفداران سرسخت بریتانیا، را برای معاینه¬ی او تعیین کرد – کسی که بلافاصله گزارشی هم به سفارت بریتانیا فرستاد!

صفحه¬های سند مکالمه¬ی تیموربختیار فرماندار نظامی تهران پس از کودتای۲۸ مرداد ۱۳۳۲با یک دیپلمات سفارت بریتانیا در ۱۱ مارس ۱۹۵۶ پیرامون شکنجه¬ی زندانیان سیاسی





منبع سند: British National Archives, FO 348/1569

گزارشی از وضعیت یک بازماندهٔ کهریزک؛ پروندهٔ بازِ یک زخم

» مسعود علیزاده، شاهد و قربانی کهریزک

گزارشی از وضعیت یک بازماندهٔ کهریزک؛ پروندهٔ بازِ یک زخم

نخستین بار اواخر تیر ۸۸ در اوین و خطاب به سعید مرتضوی از شکنجه و شرایط غیرانسانی در کهریزک سخن گفت و تمامی تهدید‌ها برای وادارکردن او به سکوت از‌‌ همان روز آغازشد. او از بازداشت شدگان کهریزک بود و همچون زنده یادان محسن روح الامینی، امیر جوادی فر، محمد کامرانی و رامین آقازاده قهرمانی در این بازداشتگاه شکنجه شد اما نمرد تا شهادت دهد و دو سال و هفت ماه است با تن زخمی و روح مجروح، دربارهٔ شرایط غیرانسانی بازداشتگاه کهریزک و کشته شدن تعدادی از همبندانش و شکنجه شدن تعدادی دیگر شهادت می‌دهد. ...

کلمه-لیلا ملک محمدی:
نخستین بار اواخر تیر ۸۸ در اوین و خطاب به سعید مرتضوی از شکنجه و شرایط غیرانسانی در کهریزک سخن گفت و تمامی تهدید‌ها برای وادارکردن او به سکوت از‌‌ همان روز آغازشد. او از بازداشت شدگان کهریزک بود و همچون زنده یادان محسن روح الامینی، امیر جوادی فر، محمد کامرانی و رامین آقازاده قهرمانی در این بازداشتگاه شکنجه شد اما نمرد تا شهادت دهد و دو سال و هفت ماه است با تن زخمی و روح مجروح، دربارهٔ شرایط غیرانسانی بازداشتگاه کهریزک و کشته شدن تعدادی از همبندانش و شکنجه شدن تعدادی دیگر شهادت می‌دهد.
وقتی او را با زخم‌های عفونت کرده از کهریزک به اوین بردند و در حضور سعید مرتضوی دربارهٔ شکنجه‌های کهریزک سخن گفت مرتضوی او را تهدید کرد که نباید دربارهٔ اتفاقات این بازداشتگاه با کسی سخن گوید و پس از آنکه پذیرفت دربارهٔ همه چیز سکوت کند برای مداوای زخم‌های عفونت کردهٔ سرش، صورتش، دست‌ها و پا‌هایش به بهداری اوین فرستاده شد. اما این جوان پس از آزادی سکوت نکرد و با وجود تمامی خطراتی که او را تهدید می‌کرد از سعید مرتضوی شکایت کرد؛ با خبرنگار تلویزیون دربارهٔ شکنجه در کهریزک گفت‌و‌گو کرد؛ از سایر بازداشت شدگان کهریزک خواست از شکایت خود منصرف نشوند؛ با خانواده‌هایی که عزیزی را در حوادث پس از انتخابات ۲۲ خرداد ۸۸ از دست داده‌اند، ارتباط برقرار کرد و با آن‌ها همدل شد و در تمامی دو سالی که پس از فاجعهٔ کهریزک در ایران ماند، ‌گاه و بی‌گاه از سوی سعید مرتضوی تهدید شد و تهدید‌ها آن قدر پیش رفت که او شبی نزدیک خانه‌اش از سوی دو مرد با چاقو مورد حمله قرار گرفت و طحال و پردهٔ دیافراگمش پاره شد. او معتقد است این حمله نیز از سوی سعید مرتضوی برنامه ریزی شده بود و برای این گفتهٔ خود شواهدی دارد که در ادامهٔ این نوشته خواهد آمد.
این جوان معترض به تقلب در انتخابات ۲۲ خرداد ۸۸ سرانجام با تنِ زخمی، هفدهم مرداد ۹۰ از ایران می‌گریزد و پس از عبور از کوه‌های مرزی خود را به ترکیه می‌رساند. او اکنون در ترکیه است و هر از گاهی رسانه‌ای سراغ او را می‌گیرد و دربارهٔ روند شکایت بازداشت شدگان کهریزک با او گفت‌و‌گو می‌کند. آخرین بار هم در نامهٔ مفصلی به احمد شهید، دربارهٔ نقض حقوق بشر در بازداشتگاه‌های ایران شهادت داده است؛ اما کسی تا کنون دربارهٔ خودِ او حرفی نزده یا مطلبی ننوشته است. این نوشته دربارهٔ مسعود علیزاده، جوان بیست و هشت ساله‌ای ست که اکنون بدون طحال و با پردهٔ دیافراگم پاره شده، در یکی از شهرهای کوچک ترکیه مصاحبه با دفتر کمیساریای عالی پناهندگان سازمان ملل را انتظار می‌کشد.
هنوز جای دشنهٔ تلخ در گرده‌اش تیر می‌کشد
دربارهٔ دستگیری مسعود و اتفاقاتی که در کهریزک برای او افتاد و فجایعی که در آن بازداشتگاه شاهد بود، که برخی نیز برای نخستین بار گفته می‌شود، خواهم نوشت اما وضعیت کنونی این جوان در ترکیه مهم‌تر از روایت گذشتهٔ اوست. زخم‌های علیزاده هنوز در ایران به طور کامل درمان نشده بود که خارج شد و مشکل اصلی او اکنون توقف در فرایند درمان، در دسترس نبودن دارو و امکانات زیستی نامناسبی ست که هر لحظه بیماری‌اش را تشدید می‌کند. او طحال ندارد و بدنش از تمیزسازی خون ناتوان است؛ بنابراین باید به طور پیوسته و مناسب واکسینه شود تا از ابتلا به بیماری‌های عفونی خطرناک مانند هموفیلی و هپاتیت مصون بماند. مسعود طبق دستور پزشکش در تهران، باید چهار ماه پیش واکسنی تزریق می‌کرد اما می‌گوید داروخانه‌های شهری که در آن زندگی می‌کند این واکسن را ندارند. او از بیمارستان‌‌ همان شهر نامهٔ پزشکی دارد و در آن نامه به مشکلات جسمیِ جدی او اشاره شده است. او این نامه را به ضمیمهٔ نامه‌ای که خود نوشته، به دفتر سازمان ملل در ترکیه فرستاده و خواسته است برای پیدا کردن این واکسن او را کمک کنند اما تا کنون هیچ کمکی دریافت نکرده است. از طرفی مردم بسیاری از شهرهای ترکیه در ماه‌های سرد سال، خانه‌های خود را با زغال سنگ گرم می‌کنند و در زمستان‌ها، هوای شهرهای کوچک آلوده به دود زغال سنگ است. او در بیرون از خانه مشکل تنفس دارد و ناگزیر است در خانه بماند و خانه‌اش را هم نمی‌تواند با زغال سنگ گرم کند. انرژی در ترکیه گران است و او قادر نیست خانه‌اش را با برق گرم کند.
مسعود از سوی نهادهای رسمی ایرانی که کمک به پناهجویان در دستور کارشان قرار دارد نیز تا کنون کمک نقدی دریافت نکرده است. طبق برنامه ریزی دفتر کمیساریای عالی پناهندگان سازمان ملل در ترکیه، او باید در ماه می‌۲۰۱۲ برای انجام مصاحبهٔ اصلی به این دفتر مراجعه کند و با توجه به اینکه نخستین بار اواسط آگوست ۲۰۱۱ مراجعه کرده بود این مدت زمانی برای رسیدگی به کار یک پناهجوی بیمار، طولانی به نظر می‌رسد و نشان می‌دهد نهادهای مرتبط با امور پناهجویان برای سرعت دادن به انجام کارهای پرنده‌اش نیز کمکی نکرده‌اند. مشخص نیست پس از انجام مصاحبهٔ اصلی، او چه مدتِ دیگر باید در انتظار دریافت پاسخ از سوی سازمان ملل باشد. مسعود جزو پناهجویانی ست که در زلزلهٔ وان خسارت دید و چهار شب به ناگزیر در خیابان خوابید. او می‌گوید دفتر امور پناهندگی سازمان ملل در ترکیه قرار بود پرونده پناهجوهای زلزله زده را در اولویت قرار دهد اما نداد و اتفاقی که برای آن‌ها افتاد این بود خانه‌ای که در وان اجاره و وسایل اولیهٔ ضروری که تهیه کرده بودند‌‌ رها کردند و راهی شهر دیگری شدند و این جابه جایی نیز هزینه‌های قابل توجه دیگری برای این پناهجویان داشت.
آذر ۹۰ علیرضا صبوری می‌اندهی در بوستون آمریکا سکتهٔ مغزی کرد و درگذشت. او جوانی بود که روز ۲۵ خرداد ۸۸ روبه روی پایگاه بسیج در یکی از کوچه‌های ضلع شمال شرقی میدان آزادی، به مجروحان کمک می‌کرد که تیر خورد. او مدتی در کما بود و پس از به هوش آمدن و در حالی که به طور کامل مداوا نشده بود به ترکیه رفت. خانوادهٔ علیرضا با رسانه‌ای شدن ماجرای او موافق نبودند و او از هیچ نهادی کمکی دریافت نکرد. علیرضا باید تحت مراقبت‌های پزشکی قرار می‌گرفت اما چه در ترکیه و چه در آمریکا به او به عنوان یک پناهندهٔ بیمار توجه نشد. در ترکیه از سازمان ملل خواسته بود او را به آلمان بفرستند تا زیر نظر اقوامش باشد اما با این درخواست او موافقت نشده بود. پس از انتشار خبر درگذشت علیرضا، در اظهار نظرهایی که شد برخی گفتند شاید اگر خانوادهٔ علیرضا با رسانه‌ای شدن ماجرای او موافقت می‌کردند سازمان ملل و نهادهای حقوق بشری به پروندهٔ او به طور ویژه توجه نشان می‌دادند و او زنده می‌ماند. مسعود به ماجرای علیرضا اشاره می‌کند و می‌گوید: «من وقتی در ایران بودم دربارهٔ اتفاقاتی که برایم افتاد حرف زدم. در ترکیه هم همچنان حرف زده‌ام و چند بار با رسانه‌های مختلف دربارهٔ کهریزک مصاحبه کرده‌ام و به همه گفته‌ام که مریضم و حالم خوب نیست و به کمک احتیاج دارم. اما پس از هفت ماه هنوز بلاتکلیفم و کمترین امکانات پزشکی ندارم و هیچ کسی هم حال خودم را نمی‌پرسد.»
از کوچه‌های میدان خراسان تا سوله‌های کهریزک
مسعود علیزاده ۱۸ آبان ۱۳۶۲ در محلهٔ میدان خراسان تهران متولد و دورهٔ خردسالی را در‌‌ همان محله سپری کرد سپس با خانواده به شاهین ویلای کرج مهاجرت و تا پیش از خروج از ایران در کرج زندگی کرد. او در ۱۷ سالگی پدرش را، که می‌گوید بیش از هر کسی دوستش دارد، از دست داد. مسعودِ ۱۷ ساله باید کمک خرج خانواده می‌شد؛ بنابراین نتوانست تحصیلات خود را ادامه دهد. در کرج در یک آژانس املاک، مشاور بود و همزمان در فست فود هم کار می‌کرد. روال زندگی مسعود تا ۲۶ سالگی و تا انتخابات ۲۲ خرداد ۸۸ به همین شکل بود. او در یکی از ستادهای انتخاباتی میرحسین موسوی فعالیت می‌کرد و پس از انتخابات هم در راهپیمایی‌های اعتراضی علیه تقلب در انتخابات، با مردم همراه می‌شد. در همهٔ راهپیمایی‌ها و تجمعات حضور مستمر و فعال داشت تا روز ۱۸ تیر ۸۸ که سرنوشت غریب مسعود رقم خورد.
مسعود علیزاده در جریان راهپیمایی اعتراضی ۱۸ تیر این بخت را نداشت که مثل بسیاری از معترضان که در خانه‌های محدودهٔ ولیعصر پناه گرفتند، در خانه‌ای پناه گیرد و حدود ساعت شش بعد از ظهر در یکی از خیابان‌های فرعی منتهی به ولیعصر بازداشت شد.
او دربارهٔ بازداشت و روند انتقال به کهریزک می‌گوید: «مرا با چشم بند و دستبند به مکان نامعلومی منتقل کردند؛ سپس به پلیس امنیت در میدان حر فرستادند. در آنجا ما را به شدت کتک زدند و بعد به پلیس پیشگیری از جرایم در میدان انقلاب بردند. در آنجا ما حدود سیصد نفر بودیم که با زور و کتک برگه‌هایی امضا کردیم و به اقدام علیه امنیت ملی، توهین به رهبری و تخریب اموال دولتی متهم شدیم. از این سی صد نفر، تعدادی را به اوین فرستادند و باقی که حدود ۱۳۶ نفر بودیم به کهریزک فرستاده شدیم.»
هر کسی هر جرمی داشت کهریزک سزایش نبود
مسعود علیزاده نخست دربارهٔ اتفاقات کهریزک در بدو ورود و در طی چند روز بازداشت می‌گوید سپس راوی شکنجه‌های خود خواهد بود. او آنچه را که در کهریزک بر بازداشت شدگان ۱۸ تیر گذشت این گونه روایت می‌کند: «در آغاز ورود، ما را مجبور کردند در حضور یکدیگر لباس‌های خود را کامل درآوریم؛ لباس‌های زیر را دور بیندازیم و لباس‌های رو را پشت و رو تن کنیم. قرنطینه شپش داشت و می‌گفتند با این کار شپش به درز لباس‌ها نمی‌رود. روز سوم به خاطر شپش ما را از قرنطینه بیرون بردند و داخل را سمپاشی کردند و بلافاصله ما را به قرنطینه برگرداندند. آن قدر بوی سم، تند و آزاردهنده بود که حدود سی نفر بی‌هوش شدند. ما آنقدر التماس کردیم و ضجه زدیم تا سرانجام ما را خارج کردند. اگر دقایقی بیشتر می‌ماندیم همه می‌مردیم. در‌‌ همان ابتدای ورود نیز موهای ما را از ته کوتاه کردند. ماشین‌های موزَنی خراب بود و پوست سر بچه‌ها کنده و زخم شد. عینک‌های محسن روح الامینی و محمد کامرانی را از آن‌ها گرفته بودند و آن‌ها در رفت و آمد مشکل داشتند و محسن جلوی پای خود را نمی‌دید.
ارازل و اوباش در مقابل ما کاملن برهنه در رفت و آمد بودند و عده‌ای از آن‌ها در دستشویی‌ها به عده‌ای دیگر تجاوز می‌کردند. به همین دلیل بود که از بازداشت شدگان راهپیمایی‌ها، کسی جرأت نمی‌کرد به دستشویی برود و همین باعث شده بود بچه‌ها عفونت بگیرند.
امیر جوادی فر، روزی که می‌خواستند او را به اوین بفرستند، برای اینکه آفتاب گرم کهریزک اذیتش نکند از زیر آفتاب بلند شد و در سایه نشست. بلافاصله رییس بازداشتگاه با لگد به سر و صورت و سینهٔ او زد و او را از سایه به زور بلند کرد و در آفتاب نشاند. این در حالی بود که همهٔ بدن امیر پر از زخم و عفونت بود. محسن روح الامینی هم در پنج روزی که در کهریزک بود فقط توانست یک ساعت بنشیند. تمام پشت محسن آنقدر زخمِ عفونت کرده داشت که او نمی‌توانست بخوابد یا حتا بنشیند.
یکی از همبندی‌های ما در کهریزک دیوانه شد و تا کنون نیز من در جایی ندیده‌ام که دربارهٔ او نوشته باشند. مدام می‌گفت مرا اعدام نکنید. به دست و پای رییس بازداشتگاه کهریزک می‌افتاد. سرهنگ با پوتین او را به شدت می‌زد و پرتش می‌کرد اما او همچنان التماس می‌کرد که مرا نکشید. ما را با هم به اوین بردند و در اوین وقتی می‌خواستند او را آزاد کنند پشت تخت قایم می‌شد و بیرون نمی‌رفت و می‌گفت می‌خواهند مرا اعدام کنند. او پس از آزادی هم خوب نشد و خبر دارم که از تیر ۸۸ تا کنون در خانه بستری ست و همچنان فکر می‌کند می‌خواهند او را اعدام کنند.
در دادگاه کهریزک که بودیم یکی از بازداشت شدگان کهریزک از این شکایت می‌کرد که دو افسر نگهبان یک شب او را تا صبح زنده به گور کرده بودند و فقط سرش از خاک بیرون بوده. دلیلشان هم این بود که او سر آمار، شماره‌اش را فراموش کرده بود. در صورتی که ما در آنجا عقرب و مار دیدیم و در غیاب شکنجه گران هم از جانوارن موذی و گزنده در هراس بودیم.»
مسعود شکنجهٔ خود را این گونه روایت می‌کند: «هنگامی که ما وارد کهریزک شدیم ۲۲ بازداشتی دیگر داخل سوله‌های قرنطینه بودند. آن ۲۲ نفر را شب به حیاط بردند تا ورودی‌های جدید بتوانند بخوابند. خواب نوبتی بود و چون برای همه جا نبود خیلی از بازداشتی‌ها مجبور بودند ایستاده بخوابند. من در‌‌ همان شب اول با تصور اینکه پس از ساعت‌ها بیخوابی کشیدن می‌توانم ساعتی بخوابم دراز کشیدم اما یکی از بازداشتی‌ها اصرار کرد که دو شب است نخوابیده‌ام. اجازه بده من ده دقیقه بخوابم بعد تو بخواب. من قبول کردم؛ بلند شدم؛ به آبخوری قرنطینه رفتم تا آبی بخورم و برگردم و منتظر بمانم تا همبندی‌ام بلند شود و من بخوابم. در بخش‌های دیگر بازداشتگاه، زندانیان مواد مخدر، قاتلان، مزاحمان نوامیس و در کل اوباش بودند. یکی از این اوباش زیر نظر یک افسر نگهبان، اختیارات و قدرت زیادی داشت و به اصطلاح وکیل بند بود. زمانی که در آبخوری بودم افسر نگهبان به او دستور داد چند بازداشتی را ببرد و از پا آویزان کند. او مرا که دید به زور بازو‌هایم را گرفت تا برای شکنجه ببرد. من مقاومت کردم و او شروع کرد به کتک زدن. دو افسر نگهبان نیز با او همراهی کردند و با لوله‌هایی به جان من افتادند و آنقدر زدند تا ساعدم شکافته شد. بعد از پا آویزانم کردند و چند باره با لوله‌ها به جانم افتادند. به من می‌گفتند باید بگویی «گه خوردم» و من این دو کلمه را آن قدر تکرار کرده بودم که دهانم خشک شده بود. پابند‌ها مچ پا‌هایم را سابیده بود و همزمان هم از مچ پا‌هایم خون جاری شده بود و هم از جای ضربه‌هایی که با لوله بر بدنم می‌زدند. بعد‌ها در دادگاه یکی از این دو افسر نگهبان، زدن من را گردن نگرفت و تبرئه شد. من شاهد زیاد داشتم اما چون همبندی‌ها هم جزو شاکی‌ها بودند بنابراین دادگاه شهادت آن‌ها را نمی‌پذیرفت. او در بازپرسی گفته بود من زدم اما بعد برایش وکیل گرفته بودند و به او یاد داده بودند گردن نگیرد. بازپرس شعبهٔ یک سازمان قضایی نیروهای مسلح هم از من خواست افسر نگهبان دیگر را از پا آویزان کنم و با لوله بزنم و من گفتم هرگز چنین کاری نخواهم کرد.
در‌‌ همان شب اول پس از آنکه پابند‌ها را باز کردند و مرا پایین آورند، دو نفر بازو‌هایم را گرفتند تا ببرند و زخم‌هایم را بشویند که‌‌ همان وکیل بند شروع کرد با قفل به سر و صورت من کوبیدن. او از نظر جسمانی قوی و تنومند بود و دیگران از او حساب می‌بردند. می‌گفتند مجرم خطرناکی ست و البته صورتش هم پر از ردّ چاقو بود. آنقدر با قفل به سر و صورتم کوبید که سرم شکست و لبم پاره شد. او در بازپرسی و در دادگاه گفته بود که قفل را افسر نگهبان به او داده بود که مرا بزند. وقتی زخمی و بی‌جان روی زمین افتادم با هر دو پا روی گردنم رفت و در حدود ده دقیقه آنقدر فشار داد که من فکر کردم دارم خفه می‌شوم و از ترس خفه شدن، تلاش کردم با دست‌هایم پاهای او را از روی گردنم بردارم و با ناخن‌هایم پوست گردنم را کنده بودم. تی شرت و شلوارم پاره شده بود و مرا به‌‌ همان صورت بدون لباس تا صبح در قرنطینهٔ کهریزک‌‌ رها کردند. از اینکه لباس نداشتم خجالت می‌کشیدم و تی شرتم را دور کمرم کشیده بودم.» مسعود می‌گوید هر کسی هر جرمی داشت کهریزک سزایش نبود.
عاقبت یک دادخواهی
دو روز پس از این شکنجه‌ها، او و چند نفر دیگر را به اوین می‌برند. ۲۵ روز در اوین می‌ماند سپس آزاد می‌شود. فرماندهان ناجا بار‌ها با وعدهٔ پول تلاش می‌کنند او را از طرحِ شکایت منصرف کنند. می‌گوید روزی از بخش امور مالی ستاد فرماندهی ناجا زنگ زدند و خواستند به آنجا مراجعه کند و او با برخی از همبندی‌هایش به آنجا می‌رود. «گفتند دیه‌های شما را می‌دهیم به شرط اینکه شکایت را پس بگیرید. ما رضایت ندادیم. به یکی از بازداشت شده‌های کهریزک که در مترو کار می‌کرد پول هم ندادند و گفتند اگر رضایت ندهد با رییسش صحبت می‌کنند و او اخراج می‌شود و او ناچار شد رضایت دهد. حتا به خانه‌ها می‌رفتند و رضایت می‌گرفتند.» او دربارهٔ سعید مرتضوی و خواستهٔ او مبنی بر سکوت دربارهٔ کهریزک با برخی نمایندگان مجلس و با یکی از نمایندگان ولایت فقیه در استانداری تهران صحبت می‌کند. او سه روز پس از آزادی از اوین، همراه با برخی همبندی‌هایش به جلسه‌ای با یکی از اعضای هیأت رییسهٔ مجلس و یک نماینده قوه قضاییه دعوت می‌شود. می‌گوید: «دربارهٔ کهریزک گفتیم. آن‌ها هم ابراز همدردی کردند و قرار شد پیگیری کنند اما پیگیری نکردند.»
می‌گوید در تماس‌هایی از طرف نیروی انتظامی، از او خواسته شد خودش شکایت کند و دیگران را با خود همراه نکند. در‌‌ همان روزهای پافشاری بر شکایت و تماس‌های با نام و نشان و بی‌نام و نشان، شبی نزدیکِ خانه‌اش، دو نا‌شناس به او حمله و با چاقو، پردهٔ دیافراگم و طحالش را پاره می‌کنند. مسعود معتقد است آن دو، از نیروهای سعید مرتضوی بودند و هدف مرتضوی هم این بود که با این کار، دیگر بازداشت شدگان کهریزک را از طرح شکایت بترساند. پس از این اتفاق او به ادامهٔ پیگیری دادخواستش مصمم‌تر می‌شود و پس از به دست آوردن بهبودی نسبی، دادخواست دیگری علیه مرتضوی تنظیم و در آن ماجرای حملهٔ شبانه را نیز در کنار شکنجه‌های کهریزک طرح می‌کند. می‌گوید: «پلیس امنیت دو مرد دیگر را به من معرفی کرد و گفت این دو، که از لباس شخصی‌ها هستند، به تو آسیب رسانده‌اند و تو باید از این دوتن شکایت کنی. آن دو مرد هم که کاملن مشخص بود از اشرار و اوباش هستند اصرار می‌کردند که ما تو را زدیم. وقتی من زیربار نرفتم و گفتم کسانی را که به من حمله کردند به خوبی به یاد می‌آورم آن‌ها تهدید خانواده‌ام را شروع کردند. آن قدر اذیت کردند که مجبور شدم شکایت از حمله کنندگان را پس بگیرم.»
او در نامه‌ای نوشته است: «بنده با توجه به اینکه در تاریخ ۸۹/۷/۱۹ علیه سعید مرتضوی به عنوان شاهد در دادسرای کارکنان دولت شعبه ۲ شهادت دادم و دادگاه عنوان کرده بود می‌بایست ظرف ۴۰ روز شکایتم را ثبت نمایم در تاریخ ۸۹/۷/۲۴ یعنی ۵ روز بعد از شهادت من علیه ایشان، توسط عوامل ایشان مورد ضرب و شتم قرار گرفتم که این حمله طبق نظر پزشک قانونی منجر به پارگی پردهٔ دیافراگم و طحالم شد که طی عمل جراحی طحال را خارج نمودند و با این تفاسیر شکایتم را در موعد مقرر علیه دادستان تهران ثبت نمودم و پس از آن در تاریخ ۹۰/۵/۵ شکایت مجددی را علیه ایشان مطرح نمودم که فردای آن روز مورد تهدید قرار گرفتم.»
مسعود از طرح شکایت علیه سعید مرتضوی و مسوولان و عاملان بازداشتگاه کهریزک منصرف نشد و عواقب آن را به جان خرید و پس از طرح مجدد شکایت علیه مرتضوی،‌‌ همان طور که در نامه‌اش نوشته است، برای چندمین بار از سوی او تهدید شد و برای اینکه آزار‌ها و اذیت‌ها او را از شکایت منصرف نکند یا به تن او آسیب جدی دیگری نرسد فرار به ترکیه را به عنوان بهترین راه انتخاب کرد و ۱۲ روز پس از طرح شکایت مجدد، از ایران خارج شد. دربارهٔ مشکلات خروج غیرقانونی‌اش از ایران نیز می‌گوید: «با سختی مرز را رد کردیم و قاچاقچیِ من با کلک پول‌هایم را گرفت و من فقط دو لیرِ ترک داشتم و دو روز فقط توانستم با نانِ خالی روزگار را سپری کنم. خوشبختانه خانوادهٔ شهدای جنبش سبز دربارهٔ من با خانم مسیح علی‌نژاد صحبت کرده بودند و ایشان به من کمک کردند و دوستان او برای من بلیط گرفتند تا بتوانم خودم را به دفتر سازمان ملل برسانم. آقای هادی قائمی هم از «کمپین بین المللی حقوق بشر برای ایران» برای من نامه فرستادند تا در مصاحبهٔ اصلی در اختیار سازمان ملل قرار دهم. همچنین خانم رادفر هم در آلمان خیلی به من کمک می‌کنند. غیر از این من از هیچ نهاد یا مؤسسهٔ دیگری که وظیفهٔ کمک رسانی به افرادی مثل من را دارند هیچ گونه کمکی دریافت نکرده‌ام. اگر بدن سالمی داشتم می‌توانستم اینجا کار کنم و این وضعیت بلاتکلیفی را پشت سر بگذارم اما متاسفانه من باید درمان شوم تا بتوانم سرپا بایستم و کار کنم.»
شخصیت اصلی این گزارش مانند همهٔ جوان‌های دیگر زندگی و شادی را دوست دارد. از میان ورزش‌ها، فوتبال و کشتی را دوست دارد و «پرسپولیس» تیم مورد علاقه‌اش است. موسیقی را دوست دارد و گیتار، ساز مورد علاقه‌اش است. از بچه گی دوست داشت خواننده شود و هنوز امیدوار است روزی به این آرزویش برسد. او می‌گوید عاشق ایران است و دو سال پس از همهٔ این آزار‌ها و شکنجه‌ها، از کشور خارج نشد و تحمل کرد و امیدوار بود بتواند بماند. آرزویش این است که ایران کشوری آزاد و بدون خشونت و شکنجه باشد. می‌گوید در آینده دوست دارد در کشورش باشد و با هر آنچه که در توانش است به مردم کشورش خدمت کند؛ اما او بازماندهٔ کهریزک است و باید جسمش و روحش مداوا شود تا بتواند به زندگی عادی بازگردد. مسعود علیزاده شاهد زنده‌ای ست که هنوز همه چیز را روایت نکرده و هنوز مجالی پیدا نشده است تا در دادگاهی صالح نام تمامی کسانی که او را شکنجه کرده‌اند یک به یک بیاورد و داد بخواهد. اگرچه دو سال و نیم از حوادث کهریزک می‌گذرد و پیش از آن، گریزهای ناگزیر و آسیب‌های آن می‌گذرد همچنان سازوکار مشخصی در میان گروه‌های مختلف ایرانیان خارج از کشور برای رسیدگی به وضعیت پناهجویان وجود ندارد و جز سازوکار خشک و انعطاف ناپذیر اداری در کمیساریای عالی پناهندگان سازمان ملل، به کمتر کمکی می‌توان امید داشت. شاید از خیل سهراب‌ها این بار یکی بتواند به موقع به نوشدارو دست پیدا کند.