۱۳۹۲ بهمن ۸, سه‌شنبه

داستان وصل من به مجاهدین؛ از زندان عراق تا زندان مجاهدین
فریاد آزادی

آن قدیمها که ما در عصر «پارینه سنگی» گرفتار بودیم در اشرف البته به حق بگویم خود من هم در آن بی اطلاعی مطلق و قطع بودن از جامعه واقعی ذوب شده در توهمات بودم و ذوب شده در مریم رجوی. من تا میتوانستم بخاطر شرایط مبارزه از مجاهدین دفاع کردم. در تیف هم تا میشد با کسانی که خودشان را به رژیم فروخته بودند درگیر شدیم که عاقبتش سر از زندان ابو غریب در آوردم نه یک بار بلکه سه بار.
من از دوران کودکی به دنبال رادیو کویت بودم تا بتوانم ترانه های فارسی که پخش میکرد را گوش کنم. در این میان با رادیو مجاهد آشنا شدم. آن زمان‌ها منظورم سی سال پیش فرقی با فضای سازمان مجاهدین نبود. دو کانال تلویزیونی بود که یکی آخوند بود دومی ملا هر چه به خورد ما می دادند یاد میگرفتیم. تبلیغات زیادی بر علیه مجاهدین بود و من چون ژنتیک آدم آزادیخواهی بودم از رژیم زده بودم.
و به دنبال راهی برای خلاصی بودم به هر حال من سمت گرفتم به سمت سازمان مجاهدین تنها نیرویی که اسمش را و آن هم از جمهوری اسلامی شنیده بودم. خودم را سیاسی می دانستم .
سال هفتاد و شش دری به تخته خورد و وارد سازمان شدم از همان ابتدا همه چیز دروغ بود گفته بودند در اولین فرصت موجود شما تحویل مجاهدین داده میشوید که اینطور نبود دوماه در زندانهای عراق بودم که بدترینش اداره اطلاعات عراق معروف به مخابرات.
کتک جانانه ای هم نوش جان کردم که جای برادر مسعود خالی. به هر حال دوماه گرسنگی و شپش بود تا به سازمان رسیدیم. بماند که من مجاهدین را هم در مرز دیدم و هر چه گفتم من را از پیش این عراقی ها ببرید اصلا انکار کردند که ما مجاهدین نیستیم بعدها یکی از آنها اشتباهاً لو داد که آن روز ما بودیم و فرمانده ما بنام برادر حکمت او بوده که با تو صحبت کرده. خلاصه در بدو ورود من خودم را مسیحی معرفی کردم که راست هم گفته بودم از اسلام زده بودم و دین مسیحی را برای خودم انتخاب کرده بودم از داخل ایران. چند سوال از من شد دین پدر؟ جواب مسلمان شیعه.2 دین مادر؟ مسلمان شیعه پس تو هم مسلمان شیعه هستی و دین من را در ورودی مسلمان شیعه نوشتند. نیاکان ما یک بار به ضرب شمشیر اعراب مسلمان اجباری شدند و من مسلمان زاده که برای اولین بار جرأت کردم دین خودم را بگویم به ضرب شمشیر برادر نشانها مسلمان شدم.
در زندانی بنام فضیلیه در بغداد در اوج گرسنگی وشپش و ترس که همه جوانک بودیم و از بی اطلاعی رنج می بردیم سفارت مصر برای مصری ها که در زندان بودند و نزدیک به پنجاه نفر بودند میزان دو کیلو خیار و دوکیلو گوجه فرستاده بود. مصریها جشن گرفته بودند. آن روزها به خودم گفتم ما که بر علیه رژیم هستیم و انتظاری هم از سفارت ایران نداریم ولی چرا سازمان برای ما هیچ نانی نفرستاد. باور کنید من ساعتم و کفشم را فروختم تا توانستیم همه ایرانی هایی که آنجا بودیم نفری یک لقمه نان کوچولو بخوریم. بعد از دوماه همه مان از ضعف چشممان سیاهی می رفت. زندانبان انجا میخواست به حسین بلوجانی تجاوز کند. خدا رحمتش کند با داد و بیداد ما زندانبان منصرف شد.
وقتی به سازمان رسیدیم با پررویی تمام مورد سوال قرار گرفتیم که آیا به شما کسی پیشنهاد تجاوز هم داد در زندان و ما هم با کمال شرف گفتیم نه. چیزی هم ندیدیم. بعد که وارد ورودی سازمان شدیم جمله ای که به دلم نشست این بود که گفتند سردر سازمان مجاهدین نوشته «صداقت و فدا» و کلی جان گرفتم احساس کردم به بهشت رسیده ام ولی تناقض این دوران زندان که مجاهدین ما را ول کرده بودند به امان خدا در دلم بود.
یک نوار از بحث های ایدیولوژیک مسعود رجوی را گذاشتند و بنا بر این بود که که در پایان هر نوار ویدیویی بحث کنیم که چه گرفته ایم وسط بحث من قاطی کردم و تناقضم بیرون زد و با داد و بیداد گفتم مارا ول کردید در معرض تجاوز اعراب و دروغ گفتید و از این حرفها . محمد رضا موزرمی هم داد زد که به خواهران ما هنگام ورود به عراق تجاوز هم شده شما چی میگید که در معرضش بودید؟
من را بگی خدای یکتا را سپاس گفتم که ک...خود را بر باد ندادیم. و خفه شدم. کلاس درس ایدیولوژیک بغلی ما همین عباس محمد رحیمی معروف به سپهر بود که او هم از ابتدا مشکل داشت سر داستان طلاق و هر روز داد و بیدادش هوا بود این بود که الان سازمان به او می گوید لمپن.
نا گفته نماند یک روز در زندان فضیلیه که به حق میشود اسمش را زندان گرسنگی و شپش گذاشت یک روز زندانبان گفت همه ایرانی ها جمع شوند وسط حیاط بقیه بروند کنار. من هم ترسیدم گفتم نکنه رژیم میخواد ببینه کیا هستیم و غیره من قاطی جمع ایرانی نشدم ودر گوشه ای لای جمعیت غیر ایرانی بودم دیم عده ای چفیه به سر مشغول دید زدن ایرانیها هستند و پچ پچ میکنند و بعد رفتند.از قیافه هایشان معلوم بود ایرانی هستند. وقتی شهرام را در دفتر بغداد دیدم متوجه شدم که این برادر شهرام بود و انها هم هیئت مجاهدین آمده بودند ببینند سیاهی لشکر چقدر جمع شده. وقتی به آنها شکایت کردم که شما چرا ما را رها کردید بین گرگها در معرض گرسنگی و شپش گفتند ما هیچ کنترلی در زندانهای عراق نداریم این در صورتی بود که خودم شهرام را شناختم و دیدم در زندان فضیلیه.
به شش ماه نرسید تمام کسانی که بعد از به ریاست جمهوری رسیدن خاتمی وارد سازمان شده بودند را گرفتند بردند به منطقه اسکان. به من گفتند بیا بچه ها میخواهند با تو صحبت کنند. آنموقع چون قرار بود به داخل ایران بروم هر از گاهی می آمدند با من صحبت میکردند. من ساده رفتم دیدم این دفعه با دفعات قبلی فرق دارد. مثل اطاق محاکمه می ماند یک میز یک زاویه اطاق و یک میز که باورکنید مثل میز شکنجه بود یعنی این احساس من بود ولی باتوجه به این مدت که به مجاهدین اعتماد کرده بودم اعتماد برادرانه........به خودم گفتم نترس خلاص بی مقدمه به من گفتند تو جاسوس جمهوری اسلامی هستی و تا صبح مرا بازجویی کردند .
ابتدا زبانم لال شد میخواستم حرف بزنم بگم من جاسوس نیستم زبانم حرکت نمی کرد چون آنها خیلی جدی و همراه با فحش داد و بیداد کردند. صحنه خیلی جدی بود. بعد خودم را گول زدم که حتما من فردا میخواهم به داخل ایران بروم این آخرین چک امنیتی من است. چون تا آن تاریخ پنج شش باری از من بیوگرافی گرفته بودند که هر بار هم چون راست گفته بودم هیچ فرقی با هم نمی کرد. دو ماهی در هولوفتونی مجاهدین بودم. بعد ارتباط زدم فهمیدم کسان دیگری هم بودند که واقعا جاسوس بودند مثلا اطاق کناری من واقعا جاسوس بود. از پروژه های رفع ابهام که صحبت میشود کسی به سال هفتاد و شش توجهی نمیکند. من کتک نخوردم و ندیدم کسی کتک بخورد ولی میگفتند علی بخش آفرینند معروف به رضا گوران صدای کتک خوردن و گریه کردنش می آمده و اینکه در توالت زندانیش کردند بجای انفرادی. من هم که داد و هوار کردم نبی (ابوالحسن مجتهدزاده) همان کسی که در ترکیه مورد آدم ربایی قرار گرفته  و نجات پیدا کرده بود تفنگ گرفت رویم، حرکت کرده بودم میزد.
به هرحال اینکه من به دوماه آخرش خورده بودم. مجید روحی، حسین بلوجانی، من و شهاب فروزنده، حمید سیستان الان ساکن نروژ، رضا گوران ساکن فعلی نروژ، سعود ساکن و کارمند وزارت اطلاعات ساکن فعلی ایران.
و چند نفری که تعدادمان هفت نفر بود تنها کسانی بودیم که از پروژه رفع ابهام دوباره به داخل مناسبات مجاهدین برگشتیم. آن روزها به خود میگفتم برادر مسعود نمی داند که چه بر سر ما میگذرد.
مسول اطلاعات سازمان مهری حاجیان بود. در پایان نشستی گذاشت و نشریه معروف به سیصد وهشتاد مجاهد را نشانم داد و گفت این حق سازمان بوده که به شما شک کند من به داخل مناسبات برگشتم. بعد ما را بردند در نشست مسعود رجوی. البته هیچ صحبتی با ما نکرد مثل بقیه در دوران گذشته فقط مورد (پرداخت قرار گرفته بودیم که به نشست برویم)
تمام باورهای من شکست ولی خوشحال بودم که دیگر شک نفوذی به من نیست. ولی سایه مسئله دار بودن من در هشت سالی که در سازمان بودم همیشه بر سر من بود. به همین خاطر در گوشه انزوا مشغول کارهای خدماتی بودم. بچه محل و دوست من محمد بابا خانلو در اثر فشار های وارده جلوی من خودش را آتش زد و کشته شد. البته من فکر نمی کنم در اثر آتش کشته شده باشد فکر میکنم سر به نیستش کردند. آن‌چه که مطمئن هستم هیچ گاه به ایران باز نگشت چون خانواده اش هنوز دنبالش هستند. ولی جمله ای که مژگان پارسایی در نشستی که در همین رابطه بود این بود مرد چالش کردیم.
من ناراحت بودم ومن را هم سوژه نشست کردند و داد و بیداد بود. البته نشست ما که همه جدید بودند اتفاق جدی توش نمی افتاد ماکزیموم کتک زدن بود ولی نشست دیگری که در همان زمان و قبل از اینکه مژگان پارسایی بیاید مسئول آن نشست بود چشمتان روز بد نبیند صداهای عربده کشی می‌آمد. نیم ساعتی بود نمی دانم کی را سوژه کرده بودند من دیپرس شده بودم. بدون اغراق بگویم صدای دعوای دسته جمعی سگها در روستا هنگام غروب بود. همینطور صدا می آمد. آنموقع رسم بود که هر کسی به قول مسعود رجوی پالونش کج می شد اینطور او را خرد کنند.
تصویر خودسوزی مجمد رضا بابا خانلو تا چند ماه جلوی چشم من بود. شاهد قضیه یکی ناصر کیومرثیان بود که هنگام فرار با داریوش محرابی به گلوله بسته شدند و مردند. شاهد بعدی حسن نظری معروف به حسن شوش بود که از تیف فرار کردند پنج نفر بودند چهار نفر در تلویزیون وزارت اطلاعات مصاحبه کردند ولی تا الان خبری از حسن نظری نشده. درواقع مفقود الاثر است.
فرمان جزء کسانی بود که از رمادی عراق با فریب آمده بود. او را بردند به نشست و فحش ناموسی داده بودند و چون کرد بود بیش از بقیه بهش برخورده بود. او هم خودش را به آتش کشید و جمله ای که هنگام سوختن می گفته این بود نامردها نامردها. روانشناسی خودکشی در مورد خودکشی هایی که با آتش انجام شده میگه کسانی که این شیوه رو انتخاب میکنند زیر شدید ترین فشارها قرار گرفته اند . حقشان به نا حق خورده شده. این شیوه خودکشی مال زنهاست ولی به حق در زندانهایی مثل قرارگاه اشرف این شیوه به مردها سرایت میکنه جهت اطلاع شکست های عشقی در مردان اینطور ایجاب میکنه خود را از بلندی پرتاب کنند ووووووو به هر حال بحثم در مورد خودکشی بود. این دومورد را من میدانم خدا می داند چند مورد دیگر هم بود.
مریم رجوی ما را ول کرد وسط جنگ و به فرانسه فرار کرد. گرچه من این تئوری مزخرف را داشتم که تمام رهبری نباید وسط صحنه جنگ باشد ولی چیزی جز فرار نبود. اکثر آدمهای رده بالا همراه مریم رجوی و مهدی ابریشم چی فرار کردند. نا گفته نماند مهدی ابریشم‌چی یک لمپنی هست که مثل آب خوردن به آدم فحش ناموسی میداد به خودمن هم داد. من را تهدید میکرد که می فرستمت زندان عراق بهت تجاوز کنند. عین جمله ای که می گفت این بود «ولد زنای فلان فلان شده می فرستم زندان عراق فلان فلانت کنند». این فلان را بخاطر این میگفت که زنها هم در نشست حضور داشتند. وگرنه فکر کنم از فرهیختگی بیشمار اتفاقات دیگری هم می افتاد.
خاطراتی از قرارگاه اشرف (۲) خودکشی محمدرضا باباخانلو و اجبار من به سبیل گذاشتن
فریاد آزادی

بعد از به آتش کشیده شدن محمد رضا بابا خانلو، ناجی برادر مسئول قرارگاه هجده که نمی توانست به من چیزی بگوید چون من در آن‌جا حضور داشتم ولی وقتی احمد ویسی برگشت به وی گفت با تو هم باید همین کار را بکنیم. وقاحت و پروریی را ببینید.
گرچه محمد رضا خودش را  آتش زد ولی او وانمود میکرد که ما آتشش زدیم. و احمد ویسی را تهدید می‌کرد که با تو هم باید همین کار را بکنیم. چرا که به قول مسعود رجوی احمد ویسی پالانش کج بود. (۱)
من آن روزها شرایط روحی بدی پیدا کردم. جدا از اینکه محمدرضا باباخانلو دوست من بود، انسانی بود که جلو چشمم خودش را آتش زد و داد میزد سوختم سوختم.
مرگ دلخراش او مرا دچار دپرسیون شدیدی کرد.  دائم تصویرش جلو چشمم می آمد. رفتم در آسایشگاه خوابیدم. فرمانده ام آمد گفت چرا خودت را ول کرده ای؟ اسمش ایرج بود. گفتم صحنه خیلی درد ناک بود.
او گفت من فکر کردم تو دلت برای سازمان سوخته ولی حالا می بینم دلت برای او سوخته! فرمانده قرارگاه سه که خانمی بود ابتدا سراسیمه آمد و رنگش پریده بود ولی وقتی فهمید محمدرضا خودش را آتش زده، فقط گفت: احمق.
صحنه همیشه جلوی چشمم بود . نامه ای نوشتم و گفتم من دیگر نمی توانم در اینجا باشم. من را به جای دیگری منتقل کنید و آنها هم من را به قرارگاه سیزده منتقل کردند.
ابتدا فرمانده آنجا یک نشست برای ما پنج نفری که به آنجا منتقل شده بودیم گذاشت و گفت از جریان کسی باخبر نشود که چه شده و گفتیم باشه. در آن زمان هر قرارگاه سه مرکز داشت. قرارگاه دو شامل مرکز هجده ، دوازده و سیزده بود. مرکز هجده یک مرکز شل و ول بود. یک اتفاقی افتاده بود که ما هیچوقت نفهمیدیم چه شده ولی مرکز هجده کن فیکون شده بود و کاملا از هم پاشیده بود و از هر قرارگاهی تعدادی آدم آورده بودند دوباره مرکز هجده را درست کرده بودند. به همین دلیل در مرکز هجده زورگویی تا حدی کم بود و زورشان نمی رسید زیاد چیزی بگویند.
مرکز دوازده، مرکز عملیاتی بود و مرکز سیزده مرکز سگهای پاچه گیر و پاچه خوار بود. هرکسی که نه میگفت به شدید ترین شکل سرکوب میشد. ما که به حساب جدید بودیم زیاد گیر نمی دادند ولی بقیه را باور کنید که در نشست هایی بود به نام دیگ می بردند صدای عربده کشی می آمد و فحش گاهی تا چهل و هشت ساعت بی وقفه سر نفر فقط داد می زدند و فحش میدادند. خودشان دو قسمت می شدند و میرفتند استراحت قسمت دوم فحش و عربده را ادامه می داد ولی نفره سوژه باید می ایستاد تا موقعی که از فشار خستگی و بی خوابی و فشار روحی ناشی از فحش و عربده کشی می‌شکست و تن می داد.
بعد از اینکه من دیپرس شدم دیگر به خودم نمی رسیدم. موهایم ژولیده بود و سبیلهایم را هم نزدم. بعد کمی بهتر شدم سبیلهایم را زدم. آن زمان رسم بود که بعد از خوردن صبحانه نیم ساعت کارجمعی بود هر کسی باید کاری میکرد تا قبل از دستور صبح گاهی من هم به انبار صنفی رفتم و مشغول کمک به نفر صنفی بنام رشید شدم. فکر میکنم شهید شد . به هر حال به من گفت این کار ها را بکن و مشکلی هم نبود.
فرمانده یگان ما آمد رشید را صدا کرد.  فرمانده یگان هم زن بود بنام «ن ل».  
او رفت بیرون دو دقیقه بعد برگشت و به من گفت بیا اینجا اول باهم صفر صفر کنیم بدون صفر صفر نمی شود کار کرد من به تو انتقاد دارم چرا سبیلت را زدی؟ من هم که متوجه شدم فرمانده یگان به او این حرف را زده چیزی نگفتم ولی خیلی ناراحت بودم بعد شد دستور صبح گاهی و علیرضا امام جمعه که فرمانده دسته ما بود قبل از خواندن دستور میان صدای آهنگ صبحگاه و ووو شلوغ پلوغی ها آمده انگار که ریس گشت ارشاد کل ایران و افغانستان است از موضع بالا به من گفت سبیلت را زدی ؟
گفتم :‌آره.  گفت چرا؟ گفتم صورت خودم است هر کاری دوست دارم میکنم و سری تکان داد به معنی اینکه بعد به حسابت رسیدگی میکنم. از اون مدلی که بوش به صدام گفت به حساب توهم رسیدگی میکنم. من هم جدی نگرفتم گفت این بابا امل مغزش مال سی سال پیش است فکر میکنه همه باید سیبیل داشته باشند وگرنه نامرد هستند.
به من گفته شد چیکار کنم. مشغول رفتن سرکارم بودم من را درگوشه خلوتی گیر آوردند و حمید تقدیری و علیرضا امام جمعه که واقعا اسم برازنده ای هم دارد من را گرفتند چسباندند به دیوار و تهدید کردند که اگر به سیبیل زدن ادامه دهی دهنت را سرویس میکنیم. من هم از ترس گفتم باشه دیگر نمی زنم ولی عقده ای شد در دلم که مرا مجبور کردند سبیل بگذارم . تازه ولم هم نکردند فردایش که سبیل نزدم هم آمدند بقه ام را گرفتند که چرا سبیلت را زدی .ای کاش گیر امام جمعه شاه عبدالعظیم می افتادم ولی گیر علیرضا امام جمعه نمی افتادم. او که عددی نبود ولی وقتی گیر میکنی بین سیم خاردار و افراد مسلح با حمایت زندان ابو غریب دیگر علی رضا امام جمعه هم ابو عطا میخواند.
شب شد من دیدم صدای عربده کشی می‌آید. دیگر به بیماری طپش قلب دچار شده بودم. قلبم نامرتب میزد. همه همینطور بودند بیماری طپش قلب و سر درد و کمر درد و معده درد عصبی بیماری‌های شایع در مجاهدین بود. گفتم خدا بخیر کند احتمالا من را هم می برند نشست. رفتم نزدیک دیدم واویلا یک نفر را دوره کرده اند و حرفهای رکیک میزنند و میگویند تو باید سبیل بگذاری. آن لحظه نفهمیدم کی بود ولی فردا دیدم «م ل» که از اول عمر سبیل نداشته بود را مجبور کرده بودند سبیل بگذارد. چون قدیمی بود و ما هم که جدید بودیم پرو می شدیم. البته من هرچی گفتم بابا محمد حنیف نژاد سبیل نداشت الان هم عباس داوری سبیل ندارد چرا گیر می دید به خرج کسی نمی رفت. خلاصه هر کسی که سبیلش را میزد مجبورش کردند سبیل بگذارد. بیچاره «محمود ل» با سبیل شده بود مثل میر غضب دربار و چنان متناقض بود که نگو در خود شده بود. همه از دم مجبور بودند سبیل بگذارند تا اینکه به جلولا منتقل شدیم. من به شدت تحت فشار بودم بقیه سبیل زنها هم همیطور. ولی فرمانده من مثل سگ نفس من را بریده بود. آخرش گفتم من بریده هستم من میخواهم نوار داریوش گوش کنم. من مشکل زن دارم میخواهم ازدواج کنم. من اصلا مبارز نیستم. خوب تیری شلیک کردم. به همه میگفتند شما مشکل جنسیتی دارید که سبیل میزدید ولی من که می گفتم مشکل جنسیتی دارم تا آخرین روز در سازمان همه میگفتند تو لج کرده ای این حرف را می زنی.
دری به تخته خورد و تغییر سازماندهی ها شروع شد. یک آدمی بود خیلی خوش اخلاق بود بنام ابراهیم حسینی گویا که تازه از خارج بازگشته بود. و تیپش با بقیه فرق میکرد من در دلم گفتم ای خدا کاشکی این فرمانده من بود من غمی نداشتم از قضا شد فرمانده من و شب اول که باهم نگبان بودیم گفت مشکلات تو در سازمان چیست؟ گفتم من یک مشکل دارم من رو مجبور کردند سبیل بگذارم کاری که رژیم خمینی هم ایراد نمیگیرد را اینجا ایراد گرفتند. من در خود هستم او گفت غلط کرده هر کسی اینکار را کرده میخوای بزن میخوای بگذار من هم همان شب سبیلهایم را زدم.

جشن سبیل زنان
از ‌آنجایی که خیلی ها را مجبورکرده بودند بخاطر ما سبیلشان را بگذارند تا ما جدید ها پر رو نشویم وقتی دیدند من سبیلم را زدم آنها همه از دم سبیلشان را زدند و پیش خودشان جشن گرفتند. باید قیافه علی رضا امام جمعه را می دیدی مثل سگ شده بود که پشتش جر خورده از روبروی من می آمد. من هم از ترس راهم را کج کردم که بهش سلام هم نکنم او عمدا راهش را کج کرد جلوی من . من به او سلام نکردم و او سلام کرد تا سر صحبت را باز کند من محلش نگذاشتم.
از جنبه مسخره‌ بودن این مسئله بگذریم ببیند چه زور گویی هایی میکردند .در جزیی ترین مسایل انسان با دست باز دخالت میکردند که هیچ اعمال میکردند.خیلی مهم است آدم اسلحه داشته باشد و قدرت هم داشته باشد ولی جنبه انسانی خودش را از دست ندهد.

ادامه دارد
 پانویس:
۱- اکبر آماهی نفری بود که احمد ویسی را به سازمان وصل کرد. اکبر یک پروسه ای هم به اتهام نفوذی بودن در زندان مجاهدین بود. او و احمد ویسی و کلا کردها را برای عملیات در منطقه جلولا جمع کردند. من که دیدم در آن‌جا همه کرد هستند گفتم من نمی خواهم اینجا بمانم من را بفرستید العماره. اکبر آماهی و احمد ویسی دو نفره برای عملیات خمپاره‌زنی به داخل می رفتند و می آمدند و میزان قابل توجهی پول ایرانی همراهشان بود. بعد از موشک باران بهار سال هشتاد بن بست عملیاتی شد و دیگر کسی به عملیات نمی رفت و نشست های طعمه شروع شد. اکبر آماهی و احمد ویسی که از الله اکبر گویان‌ها و حاضر گویان پروباقرص سازمان بودند بعد از نشستهای طعمه وقتی از باقر زاده به جلولا برگشتند همراه با شخصی بنام عباس (صادقی یا یزدانی) احتمال زیاد صادقی که ده سال یا بیشتر سابقه داشت خودروی «واز» را برداشتند و  از جلولا به ایران فرار کردند و خود را به رژیم معرفی و سلاحهایشان را هم تحویل دادند. بعدها مسعود رجوی گفت: آن‌ها نامه ای به سازمان فرستادند و نفری پنجاه هزار دلار پول خواستند تا مجبور نشوند خود را به رژیم بفروشند. راست یا دروغ این جمله ای بود که مسعود رجوی گفت.
اکبر آماهی در دوران خاتمی نزدیک به ده نفر را به سازمان وصل کرده بود. در آن دوران خط سازمان وصل بیشتر هر چه نیرو به سازمان بود. در این دوران عملیات های سحر با سرعت کمی در پیش بود. بعد از آمدن خاتمی که من هم در این دوران به سازمان پیوستم، اسم آن شد عملیات های راهگشایی.  نفراتی که تازه به سازمان می آمدند چون اطلاعات و حل شدگی در ملاء ایران را داشتند به داخل بر می‌گشتند. نفرات قدیمی آن‌ها را تا مرز می بردند ما بقی را خودشان می رفتند و هر جور شده یک نفر یا بیشتر را با خود می‌آوردند. در این پروسه اکبر آماهی چند نفری را به سازمان وصل کرد که تعدادی شهید شدند و تعدادی هم به ایران بازگشتند .
احمد ویسی به اکبر آماهی اعتماد داشت و اکبر آماهی هم به آن نفری که قدیمی تر بود اعتماد داشت. بعد از نشستهای طعمه که همه به خوبی می دانستند نسق کشی های بعد از بن بست عملیاتها است و فهمیدند دیگر عملیات برای مدت طولانی تعطیل است و باید وارد نشست و کار شوند فرار را بر قرار ترجیج دادند.