۱۳۹۰ دی ۱۴, چهارشنبه

Romney Edges Out Tea Party-Backed Santorum as Iowa Caucus Kicks Off GOP ...

Rain of love

غلامحسین ساعدی، آخرین روزها در پاریس :امروز روز تولد غلامحسین ساعدی است



مهستی شاهرخی از آخرین روز های غلامحسین ساعدی می نویسد

** ساعدی در دو سال آخر عمرش بیمار بود. پیر و افسرده شده بود. کبدش درست کار نمیکرد. با وجودی که خودش پزشک بود، از بیمارستان میترسید. در تهران هم، برای معالجه، سنگ مثانه اش، دوستانش او را به زور به بیمارستان برده بودند وگرنه با پای خودش که نمیرفت. این اواخر دیگر میدانست که رفتنی است. گاه میگفت:«من سرطان دارم.»

با انبوه موهای پریشان جو گندمی و سبیل پر پشت و ریش نتراشیده اش بیشتر از سن واقعی اش نشان میداد ولی کافی بود تا کمی از زاد و بوم و تبریزی ها و هم ولایتی ها، آن هم به زبان ترکی و با لهجه آذری برایش بگویند تا خطوط رنج از چهره اش ناپدید شود و چشمانش از پشت عینک ذره بینی بدرخشد.

** در مراسم به خاکسپاری «یولماز گونی» سینماگر ترک، در پرلاشز، در همان گورستانی که امروز خودش در آنجا دفن شده است، حضور داشت.

ــ «مرگ یولماز گونی خیلی مرا اذیت کرد. قرار بود با هم کار بکنیم... یولماز از دست رفت. درست در اوج شکوفایی، با سرطان معده.»

غلامحسین ساعدی و یولماز گونی و ماکسیم رودنسون و محمود درویش جزو هیئت امنای موسسه «مطالعات کردی» در پاریس بودند. میگفت:«راستش را بخواهی از این دنیای مادرقحبه خلاص شد. دست راستش رو سر آدم های احمقی چون من!»

**در سردخانه، زیر نور چراغی کم سو، آرام و بی خیال خوابیده بود. ملافه سفیدی بدنش را تا گردن میپوشاند. موهای خاکستری اش را روی شانه ریخته بودند. صورت سردش را عرق چسبناکی پوشانده بود. لبخندی آرامش بخش به لب داشت و قطره خونی ــ که نشانه آخرین خونریزی بود ــ بر کنج لبش نقش بسته بود. بی هیچ ترس و هراسی، با آرامش کامل، عاری از همه دلهره ها و سراسیمگی هایی که سرشت اش را میساختند، دور از همه صحنه های سیاست و بازی های نمایشی آن بر روی سکویی در سردخانه آرمیده بود. حالا دیگر زندگی با همه واهمه ها و کابوس هایش برای همیشه از او گریخته بود. چهره اش جوان تر مینمود و گویی به چیزی میخندید طوری که یکی از دوستان آذربایجانی اش که برای آخرین دیدار با ساعدی به سردخانه آمده بود، بی اختیار گفته بود:«دارد قصه تنهایی ما را مینویسد و به ریش ما میخندد!»




سه شنبه سیزدهم دی 1390




كودكی غلامحسین ساعدی





غلامحسین ساعدی و احمد شاملو


از چپ به راست: ساعدی،كشاورز،نصیریان، جعفر والی و دیگران




امروز روز تولد غلامحسین ساعدی است
مهستی شاهرخی از آخرین روز های غلامحسین ساعدی می نویسد
غلامحسین ساعدی - ویکیپدیا
یاد و یادبودها: کتابشناسی آثار دکتر غلامحسین ساعدی
غلامحسين ساعدي 76 زمستان قبل به دنيا آمد - ناستین مجابی
نامه منتشر نشده غلامحسین ساعدی به بدری لنكرانی و تیغ سانسور
داستان آدینه (15): «کلاس درس» اثر غلامحسین ساعدی
دانلود کتابهای غلامحسین ساعدی
ویژه نامه ی غلامحسین ساعدی
ماهنامه مهرهرمز ـ شماره 2 ـ ويژه غلامحسین ساعدی
غلامحسین ساعدی و اثری روان محور
در بزرگداشت غلامحسين ساعدی و نادر نادرپور
بزرگداشت غلامحسین ساعدی در دانشگاه تهران
عزاداران بَیَل (غلامحسین ساعدی)
دکتر غلامحسین ساعدی: از پروانهای در تبریز، تا گورستان پرلاشز ...
اصالت ادبی آثار غلامحسین ساعدی
داستان آدینه: «گدا» اثر غلامحسین ساعدی
غلامحسین ساعدی به روایت جواد مجابی
گور و گهواره غلامحسین ساعدی
طاهره، طاهره ی عزیزم: نامه های غلامحسین ساعدی به طاهره کوزه ...
نمایشنامه کوتاه از غلامحسین ساعدی
به بهانه 76 امین سالروز تولد غلامحسین ساعدی - مصطفی شیخ پور
غلامحسین ساعدی و دوستانش به روایت تصویر
غلامحسین ساعدی « باغ در باغ
«سعادت نامه» داستان زيبايي از غلامحسين ساعدي
آخرین بدرود با دکتر ساعدی
غلامحسین ساعدی، آخرین روزها در پاریس

مهستی شاهرخی از آخرین روز های غلامحسین ساعدی می نویسد

** ساعدی در دو سال آخر عمرش بیمار بود. پیر و افسرده شده بود. کبدش درست کار نمیکرد. با وجودی که خودش پزشک بود، از بیمارستان میترسید. در تهران هم، برای معالجه، سنگ مثانه اش، دوستانش او را به زور به بیمارستان برده بودند وگرنه با پای خودش که نمیرفت. این اواخر دیگر میدانست که رفتنی است. گاه میگفت:«من سرطان دارم.»

با انبوه موهای پریشان جو گندمی و سبیل پر پشت و ریش نتراشیده اش بیشتر از سن واقعی اش نشان میداد ولی کافی بود تا کمی از زاد و بوم و تبریزی ها و هم ولایتی ها، آن هم به زبان ترکی و با لهجه آذری برایش بگویند تا خطوط رنج از چهره اش ناپدید شود و چشمانش از پشت عینک ذره بینی بدرخشد.

** در مراسم به خاکسپاری «یولماز گونی» سینماگر ترک، در پرلاشز، در همان گورستانی که امروز خودش در آنجا دفن شده است، حضور داشت.

ــ «مرگ یولماز گونی خیلی مرا اذیت کرد. قرار بود با هم کار بکنیم... یولماز از دست رفت. درست در اوج شکوفایی، با سرطان معده.»

غلامحسین ساعدی و یولماز گونی و ماکسیم رودنسون و محمود درویش جزو هیئت امنای موسسه «مطالعات کردی» در پاریس بودند. میگفت:«راستش را بخواهی از این دنیای مادرقحبه خلاص شد. دست راستش رو سر آدم های احمقی چون من!»

**در سردخانه، زیر نور چراغی کم سو، آرام و بی خیال خوابیده بود. ملافه سفیدی بدنش را تا گردن میپوشاند. موهای خاکستری اش را روی شانه ریخته بودند. صورت سردش را عرق چسبناکی پوشانده بود. لبخندی آرامش بخش به لب داشت و قطره خونی ــ که نشانه آخرین خونریزی بود ــ بر کنج لبش نقش بسته بود. بی هیچ ترس و هراسی، با آرامش کامل، عاری از همه دلهره ها و سراسیمگی هایی که سرشت اش را میساختند، دور از همه صحنه های سیاست و بازی های نمایشی آن بر روی سکویی در سردخانه آرمیده بود. حالا دیگر زندگی با همه واهمه ها و کابوس هایش برای همیشه از او گریخته بود. چهره اش جوان تر مینمود و گویی به چیزی میخندید طوری که یکی از دوستان آذربایجانی اش که برای آخرین دیدار با ساعدی به سردخانه آمده بود، بی اختیار گفته بود:«دارد قصه تنهایی ما را مینویسد و به ریش ما میخندد!»

داعل-وجود اللجنة بساحة الاعتصام.avi

Shervin Lalezary, Hero Who Caught Arsonist: 'This Is A Lot More Exciting...

Shervin on abc

Democracy Now! National and Global News Headlines for Wednesday, January...

The Resident -- What would you rid the world of in the New Year?

Super PACs, Occupy Iowa Protests & a Surging Rick Santorum: Iowa GOP Cau...

PressTV - Palestinian factions outraged at PA talks with Israel

رجال ومواقف : السيد توفيق زياد

دست‌نوشته‌های پنهانی که پرفروش‌ترین کتاب جهان شد

دست‌نوشته‌های پنهانی که پرفروش‌ترین کتاب جهان شد

به روز شده:  16:09 گرينويچ - سه شنبه 03 ژانويه 2012 - 13 دی 1390

نلسون ماندلا


"راه دراز آزادی"، زندگی‌نامه‌ نلسون ماندلا یکی از پرفروش‌ترین کتاب‌های جهان شده و بر اساس آن فیلمی هم ساخته شده است. اما اگر شجاعت و پشتکار یک زندانی دیگر جزیره روبن نبود، شاید این کتاب هرگز امکان انتشار نمی یافت.
"ما در سلول‌های انفرادی بودیم، هر سلول یک پنجره به سمت راهرو داشت. زندانبانان شب و روز گشت می‌زندند، چراغ‌ها هم بیست و چهار ساعته روشن بودند."
مک ماهاراج یکی از چهار زندانی بود که با احکام زندان طولانی مدت در جزیره رابن محبوس بودد. او در تهیه اولین پیش‌نویس زندگی‌نامه نلسون ماندلا با دو تلاشگر دیگر کنگره‌ ملی آفریقا ، احمد کاتارادا و والتر سیسولو همکاری کرد.
او که اکنون شصت و هفت سال دارد می‌گوید: "ماندلا عادت داشت هر شب بنویسد. او با وجود کمبود منابع و مراجع و تنها براساس مباحثات و یادآوری آن چه در حافظه داشت، به طور متوسط ده تا پانزده صفحه می‌نوشت."

مک ماهاراج



• ساتیاندرانت راگونانان ماهاراج در سال ۱۹۳۵ از والدین هندی در ناتال به دنیا آمد
• تا سال ۱۹۶۲ او در رشته روانشناسی فارغ التحصیل شده بود ، در انگستان در رشته حقوق تحصیل کرده بود و تعلیمات نظامی را در آلمان پشت سر گذاشته بود.
• او در ابتدای دهه ۱۹۶۰ به عنوان یک عضو کنگره ملی آفریقا که در شاخه نظامی فعالیت می کرد به آفریقای جنوبی باز گشت.
• در سال ۱۹۶۵ به همراه نسلون ماندلا به دوازده سال زندان در جزیره روبن محکوم شد.
• بعد از آزادی از زندان از حصر خانگی گریخت و به خارج به تبعید خود خواسته رفت. او در انتهای دهه ۸۰ به آفریقای جنوبی بازگشت.
• در سال ۱۹۹۴ او در کابینه ای که ماندلا تشکیل داد به وزارت ترابری در کنگره ملی آفریقا منصوب شد.

صبح هر روز این نوشته ها را به کاتارا و سیسولو می داد تا نظراتشان را بگویند. اینها به من داده می شد تا آنها را در پنهان نگاری ام مورد استفاده قرار دهم. شب که می شد او دوباره ده تا پانزده صفحه دیگر می نوشت.
هر دو این مردان گاهی تمارض می کردند تا بتوانند در سلول شان بمانند و وقت شان را صرف این کار کنند. نوشتن انحصارا در شبها انجام می شد اما این به آنها فرصت می داد تا روی نسخه های شان بحث و آن را ویراستاری کنند.
احساس تعهد آنها به نوشتن بر ترس از گرفتار آمدن شان فائق آمده بود.
"ما در جامعه ای زندگی می کردیم که تاریخ تلاشمان (برای آزادی) در هیچ جا ، حتی در منابع دانشگاهی ثبت نشده بود. همه چیز در تاریخ از آن سفید پوستان بود. بنابر این، این به خودی خود تمرینی هیجان انگیز بود برای این که زندگی مردی که در کانون این تلاش بود را روی کاغذ بیاوریم ، کسی که شرح حالش واقعا یک شرح حال سیاسی بود. حسی به ما می گفت که ماندلا به یک چهره ملی و بین المللی تبدیل می شود و خواندن تاریخ ما برای مخاطبان الهام انگیز خواهد بود."

آنها از کاغذهای نازک آ چهاری (A4) استفاده می کردند که در انبار لوازم التحریر زندانیان وجود داشت، زندانیانی که بسیاری از آنها همچون آقای ماهاراج در حال گذراندن دوره های دانشگاهی در زندان بودند.

"مجبور بودم نسخه ام را طوری بنویسم که بتوانم پنهانش کنم. ما در هر دو روی کاغذ و با خط ریز می نوشتیم."
آقای ماهاراج با دقت تمام نوشته هایش را لابلای متون تحصیلی اش پنهان می کرد. ۶۰ برگه کاغذ در یک محفظه دست ساز که برای حمل نقشه های آماری استفاده می شد پنهان شده بود.
در همین حال نسخه دست نویس ماندلا که پیش نویس اصلی کتاب شد درقوطی های حلبی جای گرفت و در یک باغچه سبزیجات مدفون شد.
یک بعدازظهر ماه اکتبر مک ماهاراج به طور غیر منتظره ای به دفتر زندان فراخوانده شد و به او گفته شد که دیگر به سلولش باز نخواهد گشت. او جایش عوض می شد آن هم بدون وسایل شخصی اش.
بعد از لحظه ای دلشوره او شروع به جر و بحث با زندانبانانش کرد تا کتاب ها و وسایل تحصیلش را به او باز گردانند، چیزهایی که حاوی مهم ترین متن های رمزنگاری شده بودند.
با این که همکاری پنهانی او با ماندلا تا حد زیادی آشکار بود، زندانبانها اجازه دادند قسمتی از کتابهایش را با خود بردارد، کتابهایی که حاوی قسمتی از نوشته ها بود. در همان حال او طرحی دیگر ریخت.
"در یک لحظه فکری به خاطرم آمد، گفتم کتابهایم را به دیگران داده ام و کتابهایی از دیگران هم به عاریه در سلول من است. بروید پیش کاتارادا و سیسولو و بخواهید که در بستن کتابهایم کمک کنند."
آقای ماهاراج اجازه نیافت به سلولش بازگردد و به خارج از جزیره روبن منتقل شد اما هم سلولی هایش توانستند باقی دست نوشته ها را به خارج از زندان بفرستند آن هم در حالی که لابلای کتاب ها و فایل کارهایش پنهان نویسی شده و غیرقابل کشف بودند. دو ماه بعد در دسامبر ۱۹۷۶ او دوباره به کتابهایش رسید، در حالی که از زندان آزاد شده بود ولی در حبس خانگی به سر می برد.
چند وقت پس از زمانی که او زندان را ترک کرد زندانبانان شروع به ساختن دیواری در باغ زندان کردند، جایی که کاغذهای متعلق به ماندلا پنهان شده بود. قوطی های حلبی کشف شدند و دست خط های آن را با دست خط هر چهار نفر مقایسه کردند و سه نفر آنها که هنوز زندانی بودند، تنبیه شدند.

بعداز شش ماه حبس خانگی آقای ماهاراج از کشور گریخت و به انگلستان آمد. پرونده سری زودتر فرستاده شده بود تا برای حفاظت به دوستی مطمئن، راستی برن اشتاین فعال ضد آپارتاید سپرده شود.

شرح حال نویسان جزیره روبن

• نلسون ماندلا ، معروف ترین زندانی این زندان ، از ۱۹۶۴ تا ۱۹۸۲ به مدت جمعا ۲۷ سال زندانی بود
• والتر سیسولو ، عضو کنگره ملی آفریقا هم بند ماندلا ۲۶ سال بعد در سال ۱۹۸۹ آزاد شد.
• مک ماهاراج ، عضو حزب کمونیست آفریقای جنوبی در سال ۱۹۶۴ به جرم خرابکاری بعد از محاکمه ای نمایشی به زندان افتاد اما در ۱۹۷۶ آزاد شد و بعد ها به وزارت ترابری منسوب شد
• احمد کاترادا ، ۲۷ سال را در زندان سپری کرد که ۱۸ سال آن در جزیره روبن بود. وی بعدا عضو پارلمان شد.

در تابستان ۱۹۷۷ این دو در مرکز لندن در حالی که یکی از دوستان مشترک شان به نام یوسف دادو همراهی شان می کرد با هم ملاقات کردند. پرونده در دفتر حزب کمونیست که راستی در آن کار می کرد پنهان شده بود. بعد از فنجانی قهوه در چای خانه نزدیک خیابان گودج، آقای ماهاراج دوباره به پرونده اش رسید.
من پوشش آن را پاره کردم.تمام برگه ها بیرون ریخت . راستی و دادو هر دو با دهان باز به من خیره شده بودند. ماموریت به پایان رسیده بود. ما توانسته بودیم با موفقیت آن اوراق را به بیرون قاچاق کنیم، تمام اوراق را، بدون کم و کسر.
تهیه دو نسخه از دست نویس ها کار عاقلانه ای بود. نسخه اصلی دست نویس که توسط ماندلا نوشته شده بود در جزیره روبن کشف شده بود، نسخه ای که اکنون قسمتی از بایگانی موسسه نلسون ماندلا در ژوهانسبورگ است. اما نسخه آقای ماهاراج جان سالم به در برده بود.
این نسخه ۱۸ سال در انتظار بود تا بالاخره توسط میلیون ها نفر در سراسر جهان خوانده شود زیرا کنگره ملی آفریقا بر این اعتقاد راسخ بود که نوشته های باارزش ماندلا تا زمان آزادی او از زندان برای انتشار باید صبر کنند.
این کتاب سرانجام با عنوان "راه دراز آزادی" در سال ۱۹۹۵ انتشار یافت و با موفقیت عظیمی همراه شد.
در صفحه ۵۷۲ کتاب خود آقای ماندلا به اهمیت دست نوشته های آقای ماهاراج که قالب کتاب پرفروشش را شکل داده، با احترام یاد می کند.
او می نویسد :" اگر چه این کتاب در دوره ای که من زندانی بودم منتشر نشد اما دست نوشته های ماهاراج شالوده این مجموعه خاطرات را تشکیل می دهند."