۱۳۹۴ دی ۲۳, چهارشنبه

La soeur jumelle du dernier Chah d'Iran est décédée sur la Côte d'Azur

Considérée comme une pionnière en matière de droits des femmes en Iran, elle fut la première à y apparaître en public sans voile, ce qui lui a valu d’être la cible des extrémistes religieux iraniens.

12512581_10153363075051235_3066213205934262837_n
Ashraf Pahlavi
Photo DR
La sœur jumelle de l’ancien Chah d’Iran, la princesse Ashraf Pahlavi, est décédée à Monaco, à l’âge de 96 ans.
Considérée comme une pionnière en matière de droits des femmes en Iran, elle fut la première à y apparaître en public sans voile, ce qui lui a valu d’être la cible des extrémistes religieux iraniens.
Surnommée la "Panthère noire", elle vécut 35 ans au Cap d’Antibes dans sa somptueuse propriété des "Petites roches" avant de la vendre pour faire don de sa fortune à plusieurs œuvres sociales à destination des Iraniens du monde entier.
Onusienne par excellence, elle a longtemps représenté son pays à la table des Nations Unies.
Cible des ayatollahs, un de ses fils, Shahriar Shafiq, fut assassiné à Paris peu de temps après la révolution. Elle-même échappa à un attentat la même année sur la Côte d’Azur.
La Une de Nice-Matin le 14 septembre 1977, au lendemain de la tentative d'assassinat de la princesse Ashraf.
La Une de Nice-Matin le 14 septembre 1977, au lendemain de la tentative d'assassinat de la princesse Ashraf.
Elle était la sœur jumelle du dernier Chah d’Iran, Mohammad Reza Pahlavi qui régna de 1941 à 1979. Lui-même succédant à leur père, Réza Pahlavi, officier cosaque issu d’une lignée de militaires qui fut obligé d’abdiquer peu après l’invasion anglo-soviétique.
C'est elle, enfin, qui convaincra son ami, l'acteur Daniel Gélin, d'incarner son frère dans un téléfilm dans les années 90.
C'est à Monaco, où elle séjournait depuis qu'elle était atteinte de la maladie de Parkinson, qu'elle s'est éteinte cette semaine.
Ashraf Pahlavi (photo récente)
Ashraf Pahlavi (photo récente)

La Une de Nice-Matin le 14 septembre 1977, au lendemain de la tentative d'assassinat de la princesse Ashraf.

La Une de Nice-Matin le 14 septembre 1977, au lendemain de la tentative d'assassinat de la princesse Ashraf.

ارنست پرون، دوست محمدرضا شاه 

به گزارش جنبش مقابله با رسانه‌های بیگانه، امپراتوری دروغ: شاه در زمان تحصیل خود در سوئیس، با جوانی سوئیسی به نام ارنست پرون آشنا شد؛ پرون، یک باغبان‌زاده سویسی بود که در کالج «روزی» درس می‌خواند. ارنست پرون، هنگامی که محمدرضا، در کالج «روزی» در سویس تحصیل می‌کرد، با او دوست شد و محمدرضا، او را با خود به تهران آورد و در دربار ایران کارش بالا گرفت و دوست صمیمی و محرم راز شاه شد. پرون هیچ‌گاه مسئولیت رسمی در دربار نداشت؛ ولی همه درباریان، حتی خواهران و برادران شاه از او حساب می‌بردند. پرون حتی در زندگی خصوصی شاه و همسرش مداخله داشت. پرون در طلاق شاه و فوزیه نیز نقش اساسی داشته‌ است.
اشرف پهلوی در خاطرات خود، به نقش پرون در برهم زدن رابطه وی با هوشنگ تیمورتاش به دستور برادرش اشاره کرده است. یکی از وظایف پرون، انجام ماموریت‌های خصوصی برای شاه بوده‌است؛ به گونه‌ای که همسر شاه ارنست پرون را با نفوذترین فرد دربار که با او مواجه شده نام برده است؛ اهالی تهران او را «راسپوتین» ‌ایران لقب داده بودند. پرون در میان اطرافیان شاه، نفوذ فراوانی داشت. در کودتای نافرجام ۲۵ مرداد ۳۲، ارنست پرون رابط شاه و سفیران انگلستان و آمریکا بود… ارنست پرون، با نام مستعار «حلقه گل سرخ» از طریق یکی از جاسوسان انگلیسی در ایران، ترتیب ملاقات کرمیت روزولت را با شاه فراهم ساخت.
پرون صبح روز ۲۵ مرداد ۱۳۳۲، خبر شکست کودتا را از تهران به کلاردشت به اطلاع شاه رساند و همان روز نیز دستگیر شد. ثریا اسفندیاری بختیاری همسر دوم شاه، چنین تصویری از سال‌های آخر اقامت پرون در دربار و کاخ شاه ارائه می‌دهد: «ارنست پرون زشت و نامطبوع است. چشم‌هایش نفرت انگیز است… همجنس‌باز است… مزدور است… نادرست… ت. ماکیاول صفت… شیطان‌صفت… رمال… غیب‌گو…». ثریا در این کتاب عنوان نمود که پرون و شاه هر روز صبح یکدیگر را در اتاق شاه ملاقات می‌کنند و پرون در این ملاقات‌ها به دسیسه چینی علیه دشمنانش می‌پردازد. اندکی پیش از انقلاب(مرداد ۵۷) کتابی تحت عنوان «پرون، شوهر اعلیحضرت آریامهر» به قلم محمد پورکیان منتشر شد که غوغایی در محافل روشنفکری به راه انداخت. شاه در سال ۱۳۴۰، پرون را که به‌علت سانحه‌ای لنگ شده بود و به بیماری قلبی نیز مبتلا بود، برای درمان به سویس فرستاد. وی در سن ۶۳ سالگی دور از کشورش سوئیس و دور از ایران، در بیمارستان درگذشت و اسرار زیادی را با خود به‌گور برد.
امروزه عملاً از میان دیگر کسانی که ممکن است به جنبه‌های دیگر زندگی ارنست پرون واقف باشند، کسی زنده نمانده‌است. شاه نیز در هیچ‌یک از کتاب‌های خاطراتش، نامی از پرون نبرد.
فردوست می‌گوید: من یک مَردم! احساس مردانه من می‌گوید که غم اعلی‌حضرت از مرگ پرون عادی و در حد یک دوست نبوده! من حس می‌کردم عاشقی، معشوق خویش را از دست داده است!
محمدرضا پهلوی به اتفاق ارنست پرون و جعفر شفقت در حال اسکی روی برف در اوایل سلطنت
ارنست پرون و گروهی از ماسون‌های بلند پایه ایرانی و فرانسوی
ﺳﺮﮔﺬﺷﺖ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩﯼ ﺩﮐﺘﺮ ﻣﺼﺪﻕ


ﺩﻛﺘﺮ ﻣﺤﻤﺪ ﻣﺼﺪﻕ ﺩﻭ ﭘﺴﺮ ﻭﺳﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺍﺷﺖ. ﺩﻭﺗﺎ ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮﻫﺎ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻛﻪ ﯾﻜﯽ ﻫﻤﺴﺮ ﺩﻛﺘﺮ ﺍﺣﻤﺪ ﻣﺘﯿﻦ ﺩﻓﺘﺮﯼ ﺷﺪ ﻛﻪ ﺩﺭﺣﺎﺩﺛﻪﯼ ﻫﻮﺍيي اﯾﺮﺍﻥ ﺍﯾﺮ ﻧﺰﺩﯾﻚ ﺗﻬﺮﺍن درﺑﻬﻤﻦ ۱۳۵۸ ﭘﺮﻭﺍﺯﻣﺸﻬﺪ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﻟﺸﮕﺮﮎ ﺍﺯﺑﯿﻦﺭﻓﺖ، ﺩﻭﻣﯽ ﺿﯿﺎﺀ ﺍﺷﺮﻑ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩﺍﯼ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺳﻮﻣﯽ ﺧﺪﯾﺠﻪ ﺍﺳﺖ. ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﺫﻛﻮﺭ ﺩﻛﺘﺮﻣﺼﺪﻕ ﻏﻼﻣﺤﺴﯿﻦ ﻭ ﺍﺣﻤﺪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻛﻪ ﻏﻼﻣﺤﺴﯿﻦ ﻣﺘﺨﺼﺺ ﺯﻧﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭﺍﺣﻤﺪ ﺗﺎ ﻣﻌﺎﻭﻧﺖ ﺭﺍﻩ ﺭﺳﯿﺪ ﻭﺍﻣﺎ ﺳﺮﮔﺬﺷﺖ ﺧﺪﯾﺠﻪ ﻛﻪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻛﻮﺩﺗﺎﯼ 28 ﻣﺮﺩﺍﺩ ﺩﭼﺎﺭ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺭﻭﺣﯽﺷﺪﯾﺪ ﺷﺪ.
ﺩﻛﺘﺮﻣﺼﺪﻕ ﺗﺎ ﻭﺍﭘﺴﯿﻦ ﺩﻡ ﺣﯿﺎﺕ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺧﺪﯾﺠﻪ ﺑﻮﺩ ﻭﺑﻪ ﺑﭽﻪﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺗﻮﺻﯿﻪ ﻛﺮﺩ ﻛه ﻣﻮﺍﻇﺐ ﻭﯼ ﺑﺎﺷﻨﺪ. ﺗﺎﻣﻮﻗﻌﯽ ﻛﻪ ﺩﻛﺘﺮﻏﻼﻣﺤﺴﯿﻦ ﻭ ﺍﺣﻤﺪ ﭘﺴﺮﺍﻥ ﻭﯼ ﺣﯿﺎﺕ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ، ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺍﻭ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭﻫﺰﯾﻨﻪﯼ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺍﻭ ﺭﺍﺗﺎﻣﯿﻦ ﻣﯽﻛﺮﺩﻧﺪ ﻭﻟﯽ ﺍﻛﻨﻮﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﻛﺘﺮ ﻣﺼﺪﻕ،ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻧﺨﺴﺖ ﻭﺯﯾﺮ ﻣﻠﯽ ﻭ ﻗﻬﺮﻣﺎﻥ ﺍﯾﺮﺍﻥ،ﺗﻨﻬﺎ ﻭﻓﺮﺳﻮﺩﻩ ﻭﻓﻘﯿﺮ ﺩﺭﮔﻮﺷﻪ ﯾﻜﯽ ﺍﺯ ﺁﺳﺎﯾﺸﮕﺎﻩﻫﺎﯼ ﺩﻭﻟﺘﯽ ﺳﻮئیس ﺩﺭﻣﯿﺎﻥ ﻋﺪﻩﺍﯼ ﺑﯿﻤﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﺍﻧﯽ ﺑﺎﻫﺰﯾﻨﻪ ﺩﻭﻟﺖ ﺳﻮﯾﺲ ﺑﻪ ﺳﺮﻣﯽﺑﺮﺩ، ﺯﻫﯽ ﺗﺄﺳﻒ.
ﯾﻜﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﺎﻥ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﻛﺘﺮ ﻣﺼﺪﻕ ﺩﯾﺪﺍﺭﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺩﺭﻧﺎﻣﻪﺍﯼ
ﻣﯽﻧﻮﯾﺴﺪ :
ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﯾﻚ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺩﻟﺴﻮﺧﺘﻪ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺁﺳﺎﯾﺸﮕﺎﻩ ﺑﺎﺯﺩﯾﺪ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﺍﺯ ﻧﺰﺩﯾﻚ ﺑﺎ ﺧﺪﯾﺠﻪ ﺑﻪ ﮔﻔﺘﮕﻮ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ،ﺑﻪ ﺷﺮﺡ ﺍﯾﻦ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﻣﯽﭘﺮﺩﺍﺯﻡ.
ﺩﺭﺟﺴﺘﺠﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺧﺎﻃﺮﻩﻫﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﻣﺼﺪﻕ،ﺩﺭ ﺳﻮﯾﺲ ﺧﺎﻧﻪﺍﯼ ﺭﺍﭘﯿﺪﺍﻣﯽﻛﻨﻢ ﻛﻪ ﻣﺼﺪﻕ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﯽ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺩﺭﺁﻥ ﮔﺬﺭﺍﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ﻣﯽﻛﻮﺷﻢ ﺍﻃﻼﻋﺎﺕ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﻛﺴﺐ ﻛﻨﻢ ﻛﻪ ﻣﯽﺷﻨﻮﻡ ﺩﺧﺘﺮ ﻭﯼ ﺧﺪﯾﺠﻪ ﻣﺼﺪﻕ،ﺁﺧﺮﯾﻦ ﻭﺗﻨﻬﺎ ﺑﺎﺯﻣﺎﻧﺪﻩ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻗﻬﺮﻣﺎﻥ ﻣﻠﯽ،ﺳﺎﻟﻬﺎﺳﺖ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺁﺳﺎﯾﺸﮕﺎﻩ ﺑﯿﻤﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﺍﻧﯽ ﻧﻮﺷﺎﺗﻞ، ﺑﻪ ﻫﺰﯾﻨﻪﯼ ﺩﻭﻟﺖ ﺳﻮﯾﺲ ﺩﺭﻧﻬﺎﯾﺖ ﻓﻘﺮ ﻭﺗﻨﮕﺪﺳﺘﯽ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﯽﺩﻫﺪ.
ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺎ ﺁﺳﺎﯾﺸﮕﺎﻩ ﺑﯿﻤﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﺣﯽ ﺗﻤﺎﺱ ﻣﯽﮔﯿﺮﻡ. ﺑﺎ ﺑﯽ ﺍﻋﺘﻨﺎﯾﯽ ﭘﺮﺳﺘﺎﺭﯼ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﻣﯽﺷﻮﻡ ﻛﻪ ﻣﯽﭘﺮﺳﺪ:”ﭼﻪ ﻧﺴﺒﺘﯽ ﺑﺎ ﻭﯼ ﺩﺍﺭﯾﺪ؟ " ﻣﯽﻛﻮﺷﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻭﯼ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺩﻫﻢ ﻛﻪ "ﭘﺪﺭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﻧﻮﯼ ﺳﺎﻟﻤﻨﺪ ﻧﺨﺴﺖ ﻭﺯﯾﺮ ﻣﻠﯽ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩﻩ ﻭﺧﺪﻣﺎﺕ ﺍﻭ ﺑﻪ ﻛﺸﻮﺭﺵ ﻫﺮﮔﺰ ﺍﺯﺧﺎﻃﺮ ﻣﯿﻠﯿﻮﻥ ﻫﺎ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﻧﻤﯽﺭﻭﺩ ﻭﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮ ﻭﯼ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﻢ ". ﭘﺮﺳﺘﺎﺭ ﺑﺎ ﻟﺤﻨﯽ ﺍﺳﺘﻬﺰﺍﺀ ﺁﻣﯿﺰ ﻣﯽﺧﻨﺪﺩ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺗﻠﻔﻦ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﺎﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﻗﻬﺮﻣﺎﻥ ﻣﻠﯽ ﺳﺮﺍﻍ ﻧﻤﯽﮔﯿﺮﻧﺪ ﻭﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﭘﺰﺷﻚ ﻣﻌﺎﻟﺞ ﻭﯼ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﮕﯿﺮﻡ. ﭘﺲ ﺍﺯﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﺟﺎﺯﻩﯼ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﻣﯽﺩﻫﺪ. ﻣﯽﭘﺮﺳﻢ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﻫﺎﯾﯽ ﻻﺯﻡ ﺩﺍﺭﺩ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺗﻬﯿﻪ ﻛﻨﻢ ﻭﻗﺮﺍﺭ ﺳﺎﻋﺖ 5 ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻇﻬﺮ ﺭﺍﻣﯽﮔﺬﺍﺭﻡ.
ﺩﺭ ﻭﻗﺖ ﺗﻌﯿﯿﻦ ﺷﺪﻩ ﺑﻪ ﺁﺳﺎﯾﺸﮕﺎﻩ ﺳﺎﻟﻤﻨﺪﺍﻥ ﻣﯽﺭﻭﻡ. ﺑﻪ ﺩﻓﺘﺮ ﻣﯽﺭﻭﻡ ﻭ ﻣﯽﮔﻮﯾﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﭼﻪ ﻛﺴﯽ ﺁﻣﺪﻩﺍﻡ. ﺩﻛﺘﺮ ﺑﻪ ﭘﺮﺳﺘﺎﺭ ﺩﺳﺘﻮﺭﺍﺗﯽ ﻣﯽﺩﻫﺪ
ﭼﻨﺪﻟﺤﻈﻪ ﺑﻌﺪ ﭘﺮﺳﺘﺎﺭ ﺑﺎ ﺑﺎﻧﻮﯾﯽ ﺳﺎﻟﺨﻮﺭﺩﻩ ﻛﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﯿﻦ 60ﺗﺎ 70 ﺳﺎﻝ ﺩﺍﺷﺘﻪﺑﺎﺷﺪ،ﻭﺍﺭﺩ ﻣﯽﺷﻮﺩ. ﺑﻪ ﻃﺮﻓﺶ ﻣﯽﺭﻭﻡ ﻭﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﺩﺍﯼ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻣﯽﻛﻨﻢ. ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽﻛﻨﻢ ﺍﯾﻦ ﺍﺩﺍﯼ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺍﺯ ﺟﺎﻧﺐ ﻣﯿﻠﯿﻮﻥ ﻫﺎ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺗﻘﺪﯾﻢ ﻣﺼﺪﻕ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻛﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﺎﻃﺮﻩﯼ ﻓﺪﺍﻛﺎﺭﯼﻫﺎﯼ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﻜﺮﺩﻩﺍﻧﺪ. ﭘﺮﺳﺘﺎﺭ ﻣﯽﭘﺮﺳﺪ: "ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻗﺶ ﺻﺤﺒﺖ ﻛﻨﯿﺪ ﯾﺎﻫﻤﯿﻦ ﺟﺎ؟" ﭘﺎﺳﺦ ﺭﺍﺑﻪ ﺍﻭ ﻭﺍﮔﺬﺍﺭ ﻣﯽﻛﻨﻢ. ﺧﺪﯾﺠﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﻛﺘﺮﻣﺼﺪﻕ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﺎ. ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻠﯽ ﺭﺍﻛﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺁﻭﺭﺩﻩﺍﻡ ﻣﯽﮔﯿﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﯽﮔﻮﯾﻢ ﻛﻪ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭﺍﮔﺮ ﻛﺎﺭﯼ ﺩﺍﺭﺩ ﺣﺎﺿﺮﻡ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﻢ. ﺍﻣﺎﻓﻘﻂ ﺗﺸﻜﺮﻣﯽﻛﻨﺪ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﭼﻨﺪﻟﺤﻈﻪ ﺑﯽآﻧﻜﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﯾﺎﺣﺮﻓﯽ ﺯﺩﻩﺑﺎﺷﺪ،ﻓﻘﻂ ﯾکﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﺸﻜﺮﻣﯽﻛﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﯿﺮﻭﻥ میرﻭﺩ. ﻭﻗﺘﯽ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺍﺗﺎﻗﺶ ﺭﺍ ﻣﯽﭘﺮﺳﻢ،ﻣﯽ ﺍﯾﺴﺘﺪ ﻭﺷﻤﺮﺩﻩ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ "ﺻﺪ ﻭﻫﻔﺪﻩ ". ﺑﻌﺪ ﺧﺪﺍ ﺣﺎﻓﻈﯽ ﻣﯽﻛﻨﺪ ﻭ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﺭﺍ ﭘﺲ ﻣﯽﺩﻫﺪ. ﻣﯽﭘﺮﺳﻢ "ﻣﮕﺮ ﮔﻞ ﺩﻭﺳﺖﻧﺪﺍﺭﯾﺪ؟ " ﭘﺎﺳﺨﺶ ﻓﻘﻂ ﺗﺸﻜﺮ ﺍﺳﺖ. ﺑﻪ ﻋﻘﯿﺪﻩ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺳﺖ ﺗﺮﯾﻦ ﭘﺎﺳﺨﯽ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ.ﺯﯾﺮﺍ 49 ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﺍﺣﻮﺍﻝ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺎﺯﻣﺎﻧﺪﻩ ﯼ ﻣﺼﺪﻕ ﻗﻬﺮﻣﺎﻥ ﻣﻠﯽ ﺑﯽ ﺧﺒﺮ ﺑﻮﺩﻩﺍﯾﻢ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺩ ﺭﻫﺎ ﻛﺮﺩﻩﺍﯾﻢ ﻭﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﯾﻚ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﺶ ﻛﺮﺩﻩﺍﯾﻢ ".
ﺑﺎ ﺑﻐﻀﯽ ﺟﺎﻧﺴﻮﺯ ﺩﺭ ﮔﻠﻮ ﺑﻪ ﺩﻓﺘﺮ ﺁﺳﺎﯾﺸﮕﺎﻩ ﺑﺮﻣﯽﮔﺮﺩﻡ،ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭘﺮﺳﺘﺎﺭ ﻣﯽﺩﻫﻢ. ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ ": ﭼﻪ ﺷﺎﻧﺴﯽ "!
ﺍﺯﻋﻠﺖ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺍﺵ ﻣﯽﭘﺮﺳﻢ ﻭ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯽﺷﻨﻮﻡ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻏﺎﺭﺕ ﻣﻨﺰﻝ ﺩﻛﺘﺮ ﻣﺼﺪﻕ ﺩﺭ 28 ﻣﺮﺩﺍﺩ 32 ﻭ ﺯﻧﺪﺍﻧﯽ ﺷﺪﻥ، ﭼﻮﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺴﯿﺎﺭﺣﺴﺎﺳﯽ ﺑﻮﺩﻩ ﻭﭘﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ،ﺩﭼﺎﺭ ﺍﺧﺘﻼﻝﺭﻭﺍﻧﯽ ﻣﯽﺷﻮﺩ.
ﺍﺯﺍﯾﻦ ﭘﺮﺳﺘﺎﺭ ﻣﯽﭘﺮﺳﻢ ﻫﺰﯾﻨﻪ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯾﺶ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺗﺄﻣﯿﻦ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﺩ؟
ﭘﺎﺳﺦ ﺍﻭ ﻣﺜﻞﭘﺘﻜﯽ ﺑﺮ ﺳﺮﻡ ﻓﺮﻭﺩ ﻣﯽآﯾﺪ.ﻫﯿﭻ ﻛﺲ ﺑﺮﺍﯼ ﻭﯼ ﭘﻮﻟﯽ ﻧﻤﯽﻓﺮﺳﺘﺪ ". ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻋﻀﺎﯼﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﯼ ﺍﻭ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ. ﻣﺎﺑﻪ ﺳﻔﺎﺭﺕ ﺍﯾﺮﺍن اﻃﻼﻉ ﺩﺍﺩﯾﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ﻛﻪ ﻣﺨﺎﺭﺝ ﻭﯼ ﺭﺍ ﺗﺄﻣﯿﻦ ﻛﻨﻨﺪ،ﻭﻟﯽ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﻜﺮﺩﻧﺪ ﻭﭘﺎﺳﺨﯽ ﻧﺪﺍﺩﻧﺪ. ﺩﺭﺣﺎﻝ ﺣﺎﺿﺮ ﺁﺳﺎﯾﺸﮕﺎﻩ ﺑﺮﺧﻼﻑ ﺭﺳﻢ ﺟﺎﺭﯼ ﺧﻮﺩ ﻋﻼﻭﻩ ﺑﺮ ﺗﺤﻤﻞ ﻣﺨﺎﺭﺝ ﻭﯼ ﻣﺎﻫﺎﻧﻪ ﺣﺪﻭﺩ ﺻﺪ ﻓﺮﺍﻧﻚ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻭﯼ ﻣﯽﭘﺮﺩﺍﺯﺩ ﺗﺎ ﺍﮔﺮ ﭼﯿﺰﺧﺎﺻﯽ ﻻﺯﻡ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺗﻬﯿﻪﻛﻨﺪ ". ﭘﺮﺳﺘﺎﺭ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﻣﯽﻛﻨﺪ ﻣﻦ ﺗﻌﺠﺐ ﻣﯽﻛﻨﻢ " ﺍﯾﺮﺍﻥ ﯾﻚ ﻛﺸﻮﺭﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ ﺍﺳﺖ ﻭﻫﻤﯿﻦ ﺣﺎﻻ ﻫﻢ ﺩﻭﻟﺖ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺩﺍﺭﺩ ﯾﻚ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ 6 ﻣﯿﻠﯿﻮﻥ ﻓﺮﺍﻧﻜﯽ ﺩﺭ ﮊﻧﻮ ﻣﯽﺳﺎﺯﺩ،ﻭﻟﯽ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺩﺷﻮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﻫﺰﯾﻨﻪ ﯼ ﯾﻚ بیماﺭ ﺭﺍ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﺩ. ﻣﮕﺮ ﺷﻤﺎ ﻧﻤﯽﮔﻮﯾﯿﺪ ﭘﺪﺭ ﻭﯼ ﻧﺨﺴﺖ ﻭﺯﯾﺮ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺩﺭ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ؟"!
ﺑﺎ ﻗﻠﺒﯽ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺍﺯ ﺁﺳﺎﯾﺸﮕﺎﻩ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽﺷﻮﻡ. ﻛﻨﺎﺭ ﺩﺭﯾﺎﭼﻪ ﺑﻪ ﺳﺎﺣﻞ ﭼﺸﻢ ﻣﯽﺩﻭﺯﻡ. ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﻣردی میهن پرست. مردی که نفت را ملی کرد...
«انتشار وظیفه هر وطن دوست»
 
‎سوسياليسم برابري عدالت اجتماعي‎'s photo.
 
 

به کدامین گناه؟ (به یاد مادر بهکیش)


لادن بازرگان


مرگ مادر بهکیش (نیره جلالی مهاجر) و سیل تسلیت ها و یادواره هایی که عده بیشماری از او کردند، من را بر آن داشت تا به یاد او و گرامی داشت تلاشهای او برای دادخواهی و روشن شدن حقایق جنایت های رژیم جمهوری اسلامی در دهه شصت، این مطلب را بنویسم. مادر بهکیش از سال ۱۳۶۰ که جگر گوشه اش محمد رضا در خیابان به دست پاسداران جمهوری اسلامی به گلوله بسته شد، می پرسد چرا و به کدامین گناه؟ او نیمی از زندگی خود را در جلوی درهای زندان های شاه و جمهوری اسلامی گذرانید و هرگز از حق خود برای دانستن و روشن شدن حقایق نگذشت. او دادخواهی و مجازات عاملین این جنایت ها را جزو حقوق عدالت خواهانه خود می دانست و تا آخرین لحظه برای رسیدن به این حق مسلم مبارزه و تلاش کرد. انسانیت و محبت در این زن موج می زد. بیهوده نیست که پنج فرزندش جان خود را فدای سرزمینشان کردند، عشق ورزیدن و انسان بودن را از مادر آموخته بودند. 
جمهوری اسلامی با براه انداختن انقلاب فرهنگی و بستن دانشگاه ها در فروردین ماه سال ۱۳۵۹ دو هدف را دنبال می کرد. اول وحدت حوزه و دانشگاه و اسلامی کردن همه دروس علمی (بخصوص دروس علوم انسانی) و دوم محدود کردن فعالیت های سیاسی و تحت فشار قرار دادن گروه هایی که مخالف قدرت گرفتن آخوندها و برقرای خلافت اسلامی و ولایت فقیه بودند. همه گروه های سیاسی که بعد از انقلاب سال ۵۷ تاسیس شده و یا جان تازه ای گرفته بودند، در داخل دانشگاه ها، مرکز فعالیت، گردهم ایی، و عضو گیری داشتند. نیروهای چماق بدست و تا دندان مسلح رژیم به دستور خمینی و همکاری بنی صدرها و سروش ها به دانشگاه ها یورش برده و با زور دانشجویانی را که در اعتراض به بسته شدن دانشگاه ها در داخل آن تحصن کرده بودند بیرون کرده، عده ای را کشته و تعداد زیادی را مجروح کردند. بعد از دانشگاه ها نوبت به تظاهرات گروه های مخالف و حمله به دفاتر سازمان های سیاسی در درون شهرها رسید. جمهوری اسلامی به سرعت حلقه فشار و سرکوب را تنگ و تنگتر کرده و هر صدای مخالفی را در گلو خفه می کرد. جوانانی که در انقلاب سال ۵۷ به امید رسیدن  به آزادی و دمکراسی شرکت کرده بودند، به زودی دریافتند که نظام تازه تاسیس از حکومت شاه سفاک تر و بی رحم تر است. اگر شاه فقط ارتش و اسلحه داشت، اما آخوندها علاوه بر نیروهای نظامی، با تسلط بر دین و ایمان مردم، عده زیادی هوادار حزب الله ای و جان برکف به پشتیبانی خود داشتند که خالصانه در راه امامشان جان فشانی کرده، و کورکورانه هر دستوری را برای رفتن به بهشت و عاقبت بخیر شدن اجرا می کردند. در آن روزهای سیاه جوان بودن جرم بود، چرا که هواداران جمهوری اسلامی احتمال می دادند که آنان سمپات گروه های سیاسی باشند. رژیم راهها را کنترل می کرد و از داخل ماشینها و اتوبوسها، بخصوص اتوبوسهای مسافربری که به شهرهای مختلف سفر می کردند، جوانها را شکار کرده به زندان می برد، تحت شکنجه قرار داده و اعدام می کرد. هیچکس امنیت جانی نداشت، و هیچ نهادی به مردم پاسخگو نبود، هرکه را که می یافتند دستگیر، شکنجه و آزار می کردند و هر اعتراضی را هرچند کوچک با سرب داغ  پاسخ می دادند.
در چنین جوی،  سیامک اسدیان (اسکندر) داماد خانواده بهکیش ها (همسر زهرا بهکیش) که فعالیت های سیاسی اش را از سال ۱۳۵۲  در کنار حمید اشرف شروع کرده، در جریان انشعاب سازمان فداییان به شاخه اقلیت پیوسته بود، مجبور شد مجددا اسلحه به دست گرفته و به مصاف رژیمی برود که مصمم بود همه گروه ها و جریان های سیاسی را تار و مار کرده و مخالفی باقی نگذارد. در ۱۳ مهر ماه سال ۱۳۶۰ سیامک اسدیان در حالی که همراه با مسعود بربری و علی رضا صفری از تهران عازم شهر آمل بود، بوسیله نیروهای امنیتی شناسایی شد و در درگیری مسلحانه با رژیم همراه با رفقای خود جان باخت. او در هنگام مرگ تنها ۲۶ سال داشت و عمر کوتاهش همیشه در فرار و گریز از دست ماموران ساواک و جمهوری اسلامی گذشت. همسرش زهرا بهکیش بهمراه عموی سیامک به آمل رفته و جسد او را تحویل گرفتند. بیش از شش ماه نبود که  زهرا و سیامک ازدواج کرده بودند، و حالا زهرا باید جسم بی جان همسرش را تا لرستان همراهی می کرد. در مراسم چهلم سیامک در روستای گرزگل در لرستان پاسداران جمهوری اسلامی منطقه را محاصره کرده و عده زیادی از اعضا و هواداران سازمان فدائیان خلق-اقلیت را که برای شرکت در مراسم ختم سیامک به لرستان آمده بودند دستگیر کردند. از جمله این افراد می توان از توکل اسدیان، نورالله اسدیان، محمد حسن بهادری طولابی، حمیدرضا بصیری مقدم، عبدالرضا نصیری مقدم، اصغر حسینی چگنی، حکمت کردستانی، جواد شریفی، محمد حسن آزادی و امید ویس کرمی نام برد، این افراد همگی بعد از شکنجه های فراوان اعدام شدند(۱).
محمد رضا بهکیش (کاظم) متولد سال ۱۳۳۴، از دوران شاه فعال سیاسی و هوادار سازمان فداییان بود. بعد از انقلاب به فعالیت های خود ادامه داده و در جریان انشعاب سازمان فداییان به شاخه اقلیت پیوست و از کادرهای اصلی آن بود. محمد رضا در ۲۳ اسفند سال ۱۳۶۰ و در جریان یک یورش گسترده به سازمان اقلیت، در خیابان، بدون اینکه مسلح باشد به گلوله بسته شد. محمد در هنگام مرگ ۲۶ سال داشت و عمر کوتاه خود را چه در زمان شاه و چه در زمان جمهوری اسلامی در خانه های تیمی، و در فرار و گریز از دست ماموران رژیم های استبدادی گذرانید.
زهرا بهکیش (اشرف) متولد سال ۱۳۲۵، دارای فوق لیسانس دررشته فیزیک بود. او در زمان شاه چند سالی تدریس کرده، اما در سال ۱۳۵۳ بدلیل فعالیت های سیاسی اش برعلیه استبداد شاهنشاهی از تدریس محروم شد. زهرا همیشه نگران بود که شاگردانش گرسنه اند و بیشتر درآمد خود را خرج آنها میکرد. بزودی زهرا به دلیل فعالیت هایش بر علیه شاه مجبور شد تا با برادرش محمد رضا مخفی شده و در خانه های تیمی زندگی کند. بعد از انقلاب و در جریان انشعاب درونی سازمان فداییان، زهرا به اقلیت پیوست و آخرین مسئولیتش سازماندهی تشكیلات محلات تهران بود. ماموران رژیم در شهریور ماه سال ۱۳۶۲ به محل مسکونی او یورش برده، و زهرا با خوردن قرص سیانور اقدام به خودکشی کرد، تا زنده به دست پاسداران جمهوری اسلامی نیفتد. او در هنگام مرگ ۳۷ سال داشت و همه زندگی خود را وقف مبارزه در راه احقاق حقوق محرومان جامعه کرده بود.
محسن بهکیش متولد سال ۱۳۴۱، از فعالین سازمان دانش آموزان پیشگام در مشهد بود. در سال ۱۳۵۹ دیپلم گرفته و در جریان انشعاب به سازمان اقلیت پیوست.  او در شهریور سال ۱۳۶۰ وادار به مخفی شدن گردید. محسن در سوم شهریور ۱۳۶۲ در كرج دستگیر شد و حدود یک سال و نیم در زندان بود، تا در فروردین ۱۳۶۴ ملاقات او را لغو كردند. ماه بعد وقتی خانواده محسن برای ملاقات او به زندان اوین رفتند، پدرش را احضارکردند تا به داخل زندان برود. دادیار زندان اوین به وی گفته بود که پسرش را محاكمه كرده و به دلیل جرایم سنگین او را اعدام كرده اند. به پدر بهکیش میگویند كه حق ندارد مراسمی بگیرد. با تحقیری ناروا به او گفتند كه پسرش بر ضد اسلام و حكومت اسلامی چنین و چنان كرده است. میدانستند پدربهکیش مومن است و میخواستند تا در او احساس گناه را تقویت كنند. او را تحت فشار قرار دادند  تا احساسات خود را پنهان نماید. تهدید، تحقیر و تمسخر مهمترین وجوه مشخصه رفتار زندانبانان با خانواده زندانیان در آن سالها بود. محسن در هنگام مرگ فقط ۲۳ سال داشت.
محمد علی بهكیش متولد سال ۱۳۴۳، و هوادار سازمان فدائیان بود. او هم در  جریان انشعاب به اقلیت پیوست و در شهریور ۱۳۶۰ بعلت تعقیب مداوم ماموران رژیم مجبور شد از خانه متواری شود. در دوم شهریور ۱۳۶۲ در خیابان و در سر یك قرار دستگیر شد. در جریان دستگیری او را شدیدا شكنجه كردند. روز بعد از دستگیری، محمد علی را با پاهای خون آلوده از شلاقهای تعزیر برای جست و جوی خانه و دستگیری دیگر افراد خانواده به خانه برده، و در این میان هیچ تلاشی نکردند تا پاهای خونین او را از چشمان پدر و مادرش پنهان کنند. جعفر، محسن، و محمود همان روز در خانه پدری دستگیر شدند. دادگاه های نمایشی جمهوری اسلامی محمد علی را به هشت سال زندان محکوم کرده، و بااینکه او پنج سال از حکم زندان خود را گذارنده بود، اما مزدوران رژیم در جریان کشتار زندانیان سیاسی در تابستان سال ۱۳۶۷ او را بهمراه حدود پنج هزار زندانی سیاسی دیگر به دار کشیدند. محمد علی در هنگام مرگ تنها ۲۴ سال داشت.
محمود بهكیش (حمید) در سال ۱۳۳۰ متولد شد، و از جوانی به فوتبال علاقمند بود، و از فوتبالیستهای معروف مشهد محسوب می شد. پس از ورود به دانشگاه در سال ۱۳۴۸ فعالیتهای دانشجویی خود را آغاز كرد و مجموعا چهار بار دستگیر شد. محمود در سال ۱۳۵۵ توسط رژیم شاه به زندان ابد محکوم شده بود. او در زمان زندان با تردید در مورد ماهیت اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی و انتقاداتی که به مشی مسلحانه داشت، دیگر پیوندی را با سازمان فدائیان احساس نمیكرد. محمود در جریان انقلاب و با حمله مردم به زندانها آزاد شد. او پس از آزادی از زندان مدتی به مطالعه پرداخت و سپس به عنوان یكی از اعضاء مركزیت سازمان رزمندگان آزادی طبقه كارگر فعالیت نمود. در روزهای آغازین جنگ ایران و عراق و در پی بروز اختلاف در سازمان رزمندگان، کادرهای اصلی آن به حزب توده ایران پیوستند و تنها محمود به سازمان فدائیان خلق ایران - اکثریت ملحق شد. محمود در سوم شهریور سال ۱۳۶۲ در كرج دستگیر و به ده سال زندان محكوم شد، و در جریان اعدامهای دسته جمعی زندانیان سیاسی در تابستان سال ۱۳۶۷ به دار آویخته شد. او در زمان مرگ ۳۷ ساله بود و از خود یک دختر به یادگار گذاشته است.
داستان غمگین و خونین خانواده بهکیش ها به خوبی چهره سیاهکار جمهوری اسلامی را برملا می کند. این رژیم در پی سرکوب همه احزاب سیاسی، اجتماعی، و حقوق بشری بوده و هست، و برای پا گرفتن و ادامه حیات خود به هر کشتاری دست زده و می زند. برای حکومت جمهوری اسلامی سیامک اسدیان که برای مقابله با این نظام تمامیت خواه مجبور بدست گرفتن اسلحه و مبارزه مسلحانه شد، با محمود بهکیش که هوادار فداییان اکثریت بود و به نوعی سیاست های جمهوری اسلامی را تایید می کرد، تفاوتی وجود ندارد. محسن بهکیش که در عملیات مسلحانه علیه جمهوری اسلامی شرکت کرده بود، همان سرنوشتی را پیدا کرد که محمد علی بهکیش زندانی این نظام، که پنج سال از حکم خود را هم گذرانده بود. هردو باید از بین بروند چون جسارت کرده اند به گونه دیگری بیاندیشند و این رژیم را به چالش بکشند.
سردمداران و مدافعین نظام در داخل و خارج سعی دارند که جنایت های دهه شصت را به گردن جان باخته گان این دوره انداخته و به بهانه اینکه آنها مسلح بوده اند، جنایت های خود را توجیه کنند. عده دیگری هم از وامانده های سیاسی و چپهای پشیمان که بنا به دلایل ایدئولوژیکی و بمنظور امپریالیزم ستیزی از رژیم حمایت کرده و می کنند، مانند فدائیان اکثریت و حزب توده، جانباخته گان را مسئول می دانند و می گویند:" همه فکر می‌کردند که این ماجرا زیاد طول نمی‌کشد و این‌ رژیم نمی‌تواند زیاد بماند، و این تحلیل اشتباه موجب یکسری شتابزدگی‌ها و اتخاذ تاکتیک‌های غلطی شد که به جای عقب‌نشینی، به جای حفظ نیرو، به جای این که از لبه‌ی تیز این فشار خودمان را کنار بکشیم، بیشتر با اتخاذ یکسری تاکتیک‌های غلط و شتابزده باعث شد بیشتر رفقا به کشتن داده شوند. برخورد اپوزیسیون نسبت به این مسئله، درک اپوزیسیون از این تحولاتی که آن سال‌ها صورت می‌گرفت، درک غلطی بود و این درک غلط لطمات زیادی زد و تعداد زیادی از دوستان و رفقای قدیمی ما، همه را قربانی یک سیاست غلط کرد. اشرف (زهرا بهکیش) یکی از آنها بود که در کمیته‌های مقاومت جزو مسئولین آن بخش بود و می‌خواست این کمیته‌ها را تشکیل دهد و با این شتابزدگی‌ها هم خودش را و هم آن تیمی که با او کار می‌کردند، عملاً زیر ضرب برد " ( بخشی از صحبت های مسعود فتحی، عضو اتحاد جمهوری خواهان و از فعالین جنبش فدایی)(۲). آقای فتحی، حامی دولت روحانی  با این تحلیل کسانی را که بدست ماموران جمهوری اسلامی کشته شده اند، مسئول مرگ خودشان می داند! کشتار زندانیان سیاسی در سال ۱۳۶۷ نشان داد جمهوری اسلامی از بدو تشکیل تحمل مخالف و دگراندیش را نداشته و بی هراس به سرکوب هر آنکسی می پرداخت که جرات تفکر و یا اعتراض به سیاست های ارتجاعی اش می کرد. اشرف بهکیش در پی تشکیل کمیته های تیمی بود، محمود چه کرده بود؟ سیامک تحلیل غلطی از ماهیت این نظام داشت، جرم محمد علی چه بود؟ جرم پنج هزار زندانی سیاسی ای که بدون حق داشتن وکیل و یا داشتن حق دفاع از خود، در دادگاه های نمایشی رژیم به زندان محکوم شده و اسیر دست جمهوری اسلامی بودند چه بود که به دار آویخته شده، و پنهانی در گورهای دسته جمعی مدفون شدند؟ جرم خانواده های آنها چه بود که حتی از داشتن نشانی از گور عزیزان خود محروم شده و سالها است که بدلیل حضور در خاوران یکی از ده ها گور دسته جمعی قربانیان این رژیم مورد آزار و اذیت قرار گرفته و حتی به زندان افتاده اند؟ پیرمردهای ۷۰ ساله توده ای که حتی در زندان هم دست از طرفداری از جمهوری اسلامی برنداشته و عکس خمینی را برروی سفره هفت سینشان می گذاشتند چه کرده بودند که با طناب های کوتاه از سقف حلق آویز شدند؟ محسن بهکیش اسلحه به دست گرفته بود، ندا آقا سلطان چه کرده بود که با شلیک تک تیراندازهای جمهوری اسلامی در مقابل دوربین جان داد؟ تظاهر کنندگان جنبش سبز به فرمان اصلاح طلبانی که در پی حفظ این نظام بودند، دهان خود را چسب زده و در سکوت تظاهرات می کردند، اما آنها هم با باتوم، زنجیر، چاقو و گلوله های نیروی های انتظامی و لباس شخصی مواجه شدند، تحلیل غلط و شتابزدگی آنها درچه بود؟
آقای فتحی وهمفکران او در ساحل امن خارج از کشور کتمان حقیقت کرده و به داستان سرایی می پردازند. همه رسانه های خارجی را در اختیار گرفته و در باره جان باخته گان راه آزادی به گونه ای سخن می گویند که گویا آنان عده ای تروریست بودند که جز اسلحه بدست گرفتن و کشتن و کشته شدن چیز دیگری نمی دانستند. واقعیت تاریخ این است که آنان صدای پای فاشیزم را شنیدند و می دانستند که اگر حکومت جمهوری اسلامی پا بگیرد، دیگر باید با آزادی، دموکراسی و استقلال خداحافظی کرد. آنها چاره ای جز تقابل با این رژیم و ایستادن در جلوی آن نداشتند. نظام جمهوری اسلامی  به کاندیداهای هیچ یک از گروه های سیاسی اجازه شرکت در انتخابات را نداده، دانشگاه ها را تعطیل کرده، کردستان و ترکمن صحرا را به آتش و خون کشیده، و درهر تظاهرات و گرد هم ایی ای چماق به دستان حزب الله ی رژیم به جمعیت حمله کرده و عده ای را زخمی و مجروح می کردند. دسته دسته جوانان این کشور را در دادگاه های غیر قانونی بریاست یک حاکم شرع معتقد به حقوق اسلامی و بی خبر از قضاوت و حقوق بشر بمرگ محکوم کرده، و عکس اجساد خونین آنان را در روزنامه ها چاپ می کردند، در چنین جوی چگونه می شد عقب نشینی کرد؟ رژیم همه احزاب و گروه های سیاسی را غیر قانونی اعلام کرده، و همه فعالان سیاسی تحت تعقیب و از خانه هاشان فراری بودند، و نیروهای امنیتی  از طریق مساجد، همسایه ها و مردم، اطللاعات همه را در دست داشتند وکسی بدون تایید مسجد محل حتی نمی توانست کار بگیرد. با تغییر قوانین مالک و مستاجر موقعیتی  ایجاد کرده بودند که نمیشد با خیال راحت خانه ای اجاره کرد، در چنین فضایی به کجا باید عقب نشینی می شد؟ رژیم کسانی را که دستگیر می کرد به قصد کشت می زد، تا وادار به اعتراف شوند و آنها را سوار ماشین کرده و در سطح شهر می چرخاند تا دوستان خود را به پاسداران نشان دهند، کجا میشد پنهان شد؟ صدها نفر تنها به جرم پناه دادن به دوست و رفیق خود در جلوی جوخه اعدام قرار گرفتند، تا درسی شوند برای دیگران. در عصر انفورماتیک و اطلاعات نمیتوان حقایق تاریخی را وارونه جلوه داد و منکر آن شد.
امثال آقای فتحی در گذشته از اعضا فداییان اکثریت بوده اند، که کادر مرکزی این سازمان همواره در حال همکاری با جمهوری اسلامی بودند. این سازمان در نشریات و اطلاعیه های خود هوادارانش را به جاسوسی برای رژیم و لو دادن فعالان سیاسی دیگر تشویق می کرد. بعنوان مثال بعد از انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی در هفتم تیرماه سال ۱۳۶۰، کمیته مرکزی سازمان فداییان خلق ایران اکثریت در اطلاعیه خود که در نشریه کار شماره ۱۱۶ در۱۰ تیرماه سال ۱۳۶۰ چاپ شده، از هوادارن خود می خواهد که با سپاه همکاری کنند: "هواداران سازمان همدوش و همراه با دیگر نیروهای مدافع انقلاب و مدافع جمهوری اسلامی ایران باید تمام هشیاری خود را به کار گیرند، حرکات شبکه مزدوران امپریالیسم آمریکا را دقیقا زیر نظر بگیرند و هر اطلاعی از طرح‌ها و نقشه‌های جنایتکارانه آنان به دست آوردند، فوراً سپاه پاسداران و سازمان را مطلع سازند"(۳). کسانی که سازمان سیاسی شان به آنان دستور می داد فعالان سیاسی گروه های دیگر را به دلیل مخالفت و مبارزه با جمهوری اسلامی به کمیته ها معرفی کنند، امروز تیری به قلب تاریخ می زنند و ادعا می کنند که باید خود را از "لبه تیز فشار کنار می کشیدید"، چگونه و به کجا باید پناه می بردند؟
سران سابق فدائیان اکثریت و حزب توده امروز هم با عضویت در اتحاد جمهوری خواهان در خدمت نظام اند و مردم را به رای دادن و شرکت در انتخابات نمایشی (انتصابات دولتی) ترغیب می کنند! اطلاعیه آذرماه سال ۱۳۹۴ اتحاد جمهوری خواهان  نوشته است: "انتخابات فرصتی برای جامعه ما در طرح خواسته های خود و دخالت در تعیین مسیر تحول خویش است. ما همواره تلاش کرده ایم مردم را به بهره جویی از همین فرصت ها و پاسداری از حق رای خود فرابخوانیم و در کارزار انتخاباتی مشارکت فعال نمائیم"(۴) ! این افراد با چنان گذشته تیره و چنین حال تیره تری به خود اجازه می دهند که مبارزات جانباخته گان را زیر سوال برده و کسانی را که حتی گورشان هم ناشناس است، و امکان دفاع از خود ندارند را سرزنش کنند. همین تلاش "اتحاد جمهوری خواهان" و امثال آنان برای حفظ نظام است که این رژیم را سی و چند سال سرپا نگه داشته است. همه رادیوها و نشریات خارجی مثل دولچه وله، بی بی سی، صدای امریکا، رادیو فردا و غیره فقط با امثال آنها حرف می زنند و سخنان دوپهلو و یکی به نعل و یکی به میخ آنان را پخش می کنند، تا نسل جوان را که شاهد آن روزهای سیاه نبوده اند گیج کنند و نگذارند که حقایق به گوش آنان برسد. سردبیری سایتهای معلوم الحال را بدست امثال آنان داده اند تا فقط صحبت های همفکران خود را پخش کنند، و از گردش آزاد اطلاعات جلوگیری کنند. اما خورشید همیشه زیر ابر پنهان نمی ماند، و جای رژیم جمهوری اسلامی هم که از قرون وسطا سر بلند کرده و بر کشور ما چیره شده، در زباله دان تاریخ است و تلاشهای این چنینی نخواهد توانست تا ابد آن را سرپا نگاه دارد. تحلیل های این افراد که مبارزات کشته شدگان راه آزادی را زیر سوال می برد، آب به آسیاب جمهوری اسلامی و مزدوران آن ریخته و سعی در مقبول جلوه دادن این جنایت ها دارد. تاریخ خونبار کشورمان نشان داده است که هرگونه مقاومتی در مقابل این نظام با عکس العمل قهر آمیزآن مواجه شده است. این رژیم از اساس ماهیت ضد انسانی، ضد حقوق بشری، و ضد دگر اندیشی دارد و با سرکوب، فشار، و ایجاد رعب و وحشت بوجود آمده و سر پا مانده است. به جای زیر سوال بردن جانباخته گان و توجیه ضعف خودمان در مقابله با رژیم، باید به همه جان باخته گان راه آزادی سر تعظیم فرود بیاوریم که با مبارزه خود و با تقدیم خون خود برای آزادی کشورمان، ما را در مقابل نسل جدید سربلند کرده اند. ما میتوانیم به نسل جدید بگوییم که ما بدون مبارزه به این رژیم تسلیم نشدیم و بودند کسانی که آرش وار(۵) جان خود رافدای سرزمینشان، فدای آرمانهایشان، و فدای مردمشان کردند، و آرزوهای بزرگی در سر داشتند، که ارزش جان فدا کردن داشت.
لادن بازرگان
ژانویه ۲۰۱۶

پانویس:
توضیح: تاریخ تولدها، تاریخ دستگیری ها، و تاریخ اعدام های  خانواده بهکیش ها، و وابستگی سیاسی آنها را از مقاله "جعفر بهکیش" در سایت "بیداران" برداشته ام.
۱. برگرفته از ویکیپدیا صفحه "سیامک اسدیان"
۲. "از زهرا تا منصوره بهکیش" دولچه وله ۱۷ جون ۲۰۱۱
۳. برگردفته از آرشیو اسناد اپوزیسیون ایران  
۴. "ما خواهان مشارکت فعال در کارزار انتخاباتی، و همراهی با جنبش تغییر هستیم" سایت عصر نو ۱۸ دسامبر ۲۰۱۵

۵. آرش کمانگیر یا آرش تیرانداز نام یکی از اسطوره‌های کهن ایرانی و همچنین نام شخصیت اصلی این اسطوره ‌است. آرش، از سپاهیان منوچهر بود که پس از پایان جنگ ایران و توران به عنوان کماندار ایرانی برای بازشناختن مرز ایران و توران برگزیده شد و از بالای کوه «اییریو خشوتا» از چهارمین کشور روی زمین در زادگاه فریدون رفت و با تمام نیرو تیری را به سوی کوه «خوانونت» در خاور رها کرد. آرش در ایران، نماد جانفشانی در راه میهن است.
13 janvier 2016
Article en PDF : Enregistrer au format PDF

Ce texte fait suite à l'article intitulé « Les massacres sont-ils plus intéressants lorsqu’ils sont commis par des "musulmans" ? » publié le lundi 12 janvier. Dans "musulmans", vous remarquerez les guillemets. Soyons clairs. Il n'y a aucune intention de dépolitiser la question et il ne s'agit aucunement de religion mais du traitement médiatique des massacres.

Lire la 1ère partie de cet article ici



L’appartenance religieuse "musulman"/"non musulman" est-elle vraiment un critère dans le traitement médiatique de l’information ? Deux contre-exemples suffisent pour déconstruire cette thèse : les escadrons de la mort en Irak et les exactions commises au Yémen par toutes les parties du conflit, dont la coalition dirigée par l’Arabie saoudite (qui ne font jusqu’à maintenant l’objet d’aucune enquête onusienne indépendante). Mais y-a-t-il après tout une certaine logique dans ce traitement ?

Prenons l’exemple des escadrons de la mort en Irak. Dès 2004, soit une année après l’invasion de l’Irak, les Américains avaient commencé à mettre en place de centres de torture et des escadrons de la mort afin d’éradiquer l’insurrection. Ces escadrons, composés de commandos de police, étaient entraînés et financés par les USA. Leur mission était d’assassiner civils et militaires, sans distinction, sur seule base de leur appartenance religieuse. Ils ont participé à l’embrasement de l’Irak en alimentant la guerre civile entre sunnites et chiites. Pendant les périodes les plus sanglantes, on comptait jusqu’à près de 3000 victimes par mois.

La technique n’est pas nouvelle, elle remonte au début des années 1980, quand l’administration Reagan soutenait le gouvernement salvadorien face aux mouvements de guérilla de gauche. Une guerre civile qui avait fait plus de 75000 victimes et 1 million de réfugiés. Allan Nairn, journaliste d’investigation, révéla en 1984 l’implication de la CIA, du pentagone et du département d’Etat dans le financement et l’entrainement des forces de sécurité salvadoriennes, directement liées aux escadrons de la mort. (1)

Les experts militaires étasuniens impliqués dans la formation de ces unités paramilitaires faisaient partie du " MilGroup" et ils avaient à leur tête James Steele. Ce nom est à retenir. Steel avait commencé à forger sa réputation entre 1968 et 1969 dans le "Blackhorse regiment" durant la guerre du Vietnam. (2)

Pendant l’invasion de l’Irak, la mise en œuvre de ce qui a été appelé "El Salvador option" a été confiée à Steel et au général David Petraeus par l’administration Bush. Entre 2004 et 2005, ils ont réussi à constituer une force de 12.000 combattants qui faisaient partie de plusieurs brigades, essentiellement les brigades chiites Badr, les plus sanguinaires. Ces brigades étaient sous les ordres du Général Adnan Thabit (Officier sunnite mort récemment qui avait fait de la prison au temps de Saddam pour tentative de renversement du gouvernement). Avec la complicité des "experts américains", la bibliothèque de Samara fut convertie en centre de torture et les massacres à grande échelle commencèrent dès la nomination de Bayan Jabr Solagh à la tête du Ministère de l’Intérieur irakien.

Dans un câble de wikileaks rapportant la rencontre de Henry Crimpton, ambassadeur américain et coordinateur de la lutte contre le terrorisme, avec des officiels irakiens du Ministère de l’Intérieur (5-8 Décembre 2015), on lit l’extrait suivant : "La philosophie de Thabit concernant la guerre contre le terrorisme repose sur trois éléments de base : combattre la terreur par la terreur ; combattre le terrorisme avec des opérations d’information efficaces ; cultiver le soutien populaire". (3)

Interrogé par un journaliste lors d’un briefing du Pentagone en 2005, Donald Rumsfeld, alors secrétaire d’Etat à la Défense, nie toute connaissance de l’existence de tels escadrons. On l’aurait presque cru, mais c’était sans compter sur d’autres câbles de wikileaks. Parmi les documents divulgués par Chelsea Manning, plusieurs références sont faites à un ordre appelé "Frago 242" (l’abréviation de Fragmentary Order 242). Il est demandé explicitement aux troupes de la coalition d’ignorer la torture pratiquée par les autorités irakiennes.

« Donald Rumsfeld on Uniformed Death Squads in Iraq »



Ce ne serait pas une nouveauté. En 2010, plus de 390 000 rapports publiés par wikileaks, connus sous le nom de "Iraq War Logs", ont révélé le recours régulier à la violence, la brutalité et la torture par les autorités irakiennes mais aussi par les forces de la coalition. Le scandale d’Abu Ghraib en est l’exemple le plus connu, tout comme la bavure militaire américaine connue sous le nom de " Collateral Murder". Dans cette vidéo, un apache américain ouvre le feu sur des civils à Bagdad. Un journaliste de Reuters et son chauffeur font notamment partie des victimes.



Pourtant l’information concernant les escadrons de la mort en Irak n’est pas un scoop. Elle a été diffusée dans une enquête réalisée par la BBC arabe en collaboration avec The Guardian. Contacté par e-mail, "Journeyman Pictures", le distributeur, indique que ce film a été diffusé dans différents pays européens mais dans aucun média français ou francophone.

Ainsi, s’il existait une logique à dégager, elle serait la suivante. La vision du monde par l’establishment occidental en général, obéit à un traitement dichotomique qui est en parfait accord avec les puissances occidentales et leurs préférences politiques (4). Elle se résume aux deux règles suivantes :

1- Quand ces puissances, leurs alliés ou leurs sous-fifres commettent des atrocités, elles seront ignorées ou minimisées et les victimes ne mériteront pas notre attention ou notre indignation. Les massacres ne seront jamais appelés "génocide/crime/terrorisme" lorsqu’ils sont commis par ces puissances.

2- Quand ces atrocités sont commises par un ennemi ou un état ciblé pour déstabilisation, l’inverse est vrai. Dans ce cas, elles sont infâmes et les victimes méritent notre attention, notre sympathie, l’affichage public de notre solidarité et les appels aux enquêtes et aux représailles sont lancés.

Notes :

1) - Allan Nairn. Behind the Death Squads : An exclusive report on the US role in El Salvador’s official terror. The Progressive, May, 1984

2) - Les Etats-Unis ont connu ces méthodes sur leur propre sol. Des escadrons de la mort vietnamiens du nom de K-9 (formés de Vietnamiens de droite exilés aux Etats Unis) auraient commis des crimes entre 1981-1990. Soupçonnés par le FBI dans le meurtre de 5 journalistes vietnamiens, les membres de K9 n’ont jamais été inquiétés par la justice américaine. Dans une enquête récente publiée sur le site internet de PSB Frontline (émission télé américaine), de nouvelles preuves lieraient ces escadrons de la mort à un responsable américain, Richard Armitage, un ancien officier de la marine ayant travaillé en étroite collaboration avec la marine vietnamienne avant d’être promu à position sénior au Pentagone. Il les aurait aidé à échapper à la justice.
Source : « Terror in Little Saigon », FRONTLINE

3) « Cable : 05BAGHDAD5038_a »

4)- Thèse avancée et longuement discutée dans le livre coécrit par Edward S. Herman et David Peterson " Génocide et propagande : L’instrumentalisation politique des massacres".

D’autres détails sont disponibles dans le livre de Michel Collon : "Je suis ou je ne suis pas Charlie ?", Bruxelles, 2015.

Source : Investig’Action

No recourse: Patients cannot get proper treatment in Gaza or elsewhere

Published: 
 12 Jan 2016
The health care system in the Gaza Strip is severely lacking and cannot fully provide for the needs of the local population. Approximately a year and a half ago, we reported on the difficulties of patients in Gaza who go untreated. Little has changed since. The flaws in the system are due, in part, to neglect over the nearly four decades of Israel’s direct occupation of the Gaza Strip, and to the Israeli siege on the Gaza Strip imposed after Hamas came into power in June 2007 - a siege with which Egypt has been cooperating for its own reasons. As part of the siege, Israel limits the import of medical equipment into Gaza. It also imposes restrictions on doctors traveling outside the Gaza Strip to pursue further medical training and specialization.
Wheelchairs at Erez Crossing. Photo by Medical Aid for Palestinians, Oct. 2011
Wheelchairs at Erez Crossing. Photo by Medical Aid for Palestinians, Oct. 2011 
One outcome of this situation is a harsh reality in which many patients need medical treatment that can only be provided outside the Gaza Strip - in the West Bank (including East Jerusalem), Jordan, or Israel. As a rule, Israeli authorities permit patients to enter Israel for medical care only in life-and-death cases. Although permits are sometimes issued for people suffering from severe but non-life threatening conditions, even then the treatment is sometimes cut short because authorities refuse to issue additional permits. The criteria for issuing permits for what Israel calls “quality of life” medical care are unknown. This leaves patients in a constant state of uncertainty. Many have no choice but to go without care, including people suffering from severe orthopedic problems, hearing and visual impairment and other grave illnesses.
Given the lengthy bureaucratic process involved in receiving a permit and the undeclared criteria for eligibility, even some patients in critical condition have not received permits in time and have not received the care they needed in time.
As noted, the bureaucratic process is an arduous one, be it for obtaining lifesaving treatment or for other medical care: patients must first get a referral from their physicians to submit to the Department of Civil Affairs in Gaza. The department schedules an appointment for the patients at the relevant hospital and files a request with the Israeli authorities for entry permits for the patients and those who are to accompany them to hospital. Once the request is filed, a few of the applicants are summoned for interrogation by the Israel Security Agency at Erez Crossing. If the Israeli authorities refuse to issue a permit, they provide no explanation for the decision. In some cases, the day of the appointment arrives with no answer from the authorities, so the patient is back to square one and must go through the whole process all over again.
In December 2015 the media reported that Israel had raised the minimum age threshold for people accompanying patients, now allowing into Israel only individuals over the age of 55. This means that in most cases, parents will not be able to accompany their children going in for treatment and often enough neither will grandparents, who tend to be young in the Gaza Strip. Admittedly, an exception to the rule can be made if the person undergoes a “security assessment”, but experience shows that this lengthy procedure is usually unsuccessful.
WHO (World Health Organization) figures: Requests by patients from Gaza to enter Israel via Erez Crossing for treatment in the West Bank, Israel or Jordan
YearTotal no. of requestsApprovedDenied UnansweredSummoned for interrogation
2015 (through October) 18,07714,1431,0352,899146
201418,26614,9215282,817179
201313,77612,120401,616178
Rafah Crossing, the only exit point from the Gaza Strip not controlled by Israel, is under Egypt’s control. But Egypt also limits passage through the crossing, in both directions. Apart from a few days a year, Rafah Crossing has been closed since 2013, effectively shutting off the only alternative route for receiving medical treatment outside of Gaza.
According to the World Health Organization (WHO) and Gaza’s Ministry of the Interior, Rafah Crossing was open for only 24 days in 2015. On four of those days, it was open only to pilgrims returning from Mecca. In 2015, only 148 Gazan patients were allowed into Egypt for treatment. In comparison, from June 2012 to July 2013, when Rafah Crossing was regularly open, Egypt allowed in for treatment some 4,000 patients a month.
From September 2015 to January 2016, B’Tselem’s field researchers in the Gaza Strip collected testimonies from patients who were referred by their doctors for treatment in the West Bank (including East Jerusalem), Israel or Jordan and submitted requests for permits to enter Israel accordingly, but were denied or received no answer.
Israel cites security considerations as the reason for the prohibition on Gazans entering its territory, based on the absurd premise that each and every applicant constitutes a potential security threat. These arguments do not justify the sweeping ban on entering Israel in order to access medical care, especially as every applicant is subjected to stringent security checks.
Giving Gazans a permit to enter Israel in order to access medical care is not an act of charity on the part of Israeli authorities. A decade after the Disengagement Plan, Israel still controls the movement of Palestinians in and out of Gaza: it controls almost all of Gaza’s land and sea borders and prevents the operation of an airport and seaport there. With few exceptions, Israel also does not allow Gazans to travel abroad via Allenby Crossing, which connects the West Bank and Jordan, or via Israeli airports.
This extensive control obliges Israel to permit Gazans, including those in need of medical care that is not lifesaving, to leave the Gaza Strip. This includes the duty to allow Gazans passage through Israel in order to reach the West Bank and Jordan. Depending on the circumstances, Israel can require individuals to undergo a security check as a criterion for receiving a permit.
Testimonies
‘Awatef Abu Daher and her son Na’im who requires urgent medical care in Israel. Photo by Khaled al-‘Azayzeh, B’Tselem, 7 Jan. 2016
Testimony of ‘Awatef Hamuda Hussein Abu Daher, 41, a widow and mother of four. A nurse at the Palestinian Red Crescent’s al-Quds Hospital in Gaza, she lives in Deir al-Balah. Her infant son was born with congenital defects in the heart and in other internal organs:
My husband was killed in the war in the summer of 2014, when he went back to check on our house. I was pregnant at the time. Routine check-ups during the pregnancy found that the fetus had defects in the heart, stomach and intestines. Hospitals in the Gaza Strip are not equipped to deal with these problems, so I was sent to give birth in Israel. My son Na’im was born on 11 March 2015 at Tel Hashomer Hospital in Israel.
After the birth, Nai’m was kept at the ICU in Tel Hashomer for about a month. I stayed with him and my other kids stayed with my sisters. I was on the phone with them all the time. After about a month, Na’im’s life was out of danger. My sister Ibtisam took over from me at the hospital, and I went back home to my other kids. Ibtisam stayed with Na’im for a whole month until he was discharged. Then they came home.
We were told to come back for examinations and follow-up in June 2015. My daughter Mais was sick and I was very busy with my hospital work and at home, so Ibtisam took Na’im for the follow-up in Israel.
At Tel Hashomer, they found that Na’im had blockage in a coronary artery. They hospitalized him and tried to perform cardiac catheterization on him, but it didn’t work. So they opened him up and cut off the blocked section of the artery. Na’im stayed in hospital for 18 days. During that time, I replaced Ibtisam at the hospital. I stayed there with him for about a week and then we went home to Gaza.
On 1 August 2015, I took Na’im for a check-up at the hospital, after we got a permit to enter Israel. The doctors said that his condition was stable but scheduled him for another operation on 1 December 2015. We went back to Gaza the same day. When the date of the operation drew near, I filed a request for a permit with the Department for Civil Affairs, as always. My sister was supposed to go with Nai’m.
We filed the request but got no answer. On the scheduled date, Ibtisam took Nai’m to Erez Crossing and waited for about two hours by the DCO office. The clerks there said that she didn’t have a permit. Ibtisam went back to the Department of Civil Affairs in Gaza and asked them to request a permit for me instead of her, so that we’d make it in time for the operation that day. They tried, but again received no answer from the Israeli side.
We scheduled a new date for the operation on 5 January 2016 through the Department of Civil Affairs. I filed another request for a permit for me and for Na’im, but again we received no answer. On 7 January 2016, the Department of Civil Affairs notified me that the Israeli DCO at Erez Crossing wanted to summon me for a meeting with the Israel Security Agency at the crossing. I’m still waiting for them to schedule the meeting.
Na’im is suffering from lack of oxygen. Sometimes, when he’s short of breath, he turns blue. He’s on medication. Right now he’s at my sister’s place, because she lives closer to the hospital and is also at home so she can care for him. I take him home on the weekends.
I can’t stop worrying. I’m scared I won’t get a permit, especially since I heard that Israel is refusing to give permits to people under the age of 55 who wish to accompany patients.
* Given to B’Tselem field researcher Khaled al-‘Azayzeh
'Ali Bashir. Photo by Khaled al-‘Azayzeh, B’Tselem
Testimony of ‘Ali Khader Muhammad Bashir, 46, a married father of eight and owner of a clothing store in the town of Deir al-Balah. He is hearing impaired and suffers a neurological problem:
About fifteen years ago, I started suffering from hearing problems. Five years later, I got a hearing aid with the financial help of the Deaf and Dumb Society in Gaza. Over the years, I’ve gone from doctor to doctor in the Gaza Strip and they prescribed me all sorts of medications, but nothing made me better, quite the contrary.
Three years ago, I also started suffering from problems with my balance as well as vertigo and weakening of the nerves in my legs. I don’t know if it’s connected to the hearing problems. I was hospitalized in Nasser Hospital in Khan Yunis for ten days, but they couldn’t help me and my health kept getting worse. I can’t lift heavy things any more because it’s too difficult.
Every doctor who examined me diagnosed me with something else. I took a lot of drugs that the doctors prescribed but nothing helped.
A few months ago, in May 2015, I was referred to Palestine Hospital in Cairo, but Rafah Crossing was closed so I couldn’t go. Two months after the set date the doctors gave me another referral, this time to a-Najah Hospital in Nablus. The appointment was set for 15 July 2015 and I filed a request for an entry permit through the Department of Civil Affairs in the Ministry of the Interior. I waited but no answer came, so I called the department and the officials there told me that the Israeli side had refused to give me a permit.
Three months later, I got another referral for a-Najah Hospital and was told to come in on 12 October 2015. I filed another request for a permit with the Ministry of the Interior, but three days later they notified me that it was refused. I asked to renew the referral but managed only to get a referral for a hospital in Egypt, under the assumption that hopefully Rafah Crossing would be open.
Getting the referral renewed every time is a hassle and a nightmare. I have to go to Deir al-Balah again and again until I’m given the referral, and every time I have to close my store and waste an entire day running around between doctors and offices.
Nowadays I can’t keep my balance at all and I can’t stand up straight. I keep feeling that I’m about to fall down. That means that I can’t pick anything up from the floor because I can’t bend down for fear of falling over. I even have to pray seated on a chair. I still have hearing problems, too. It’s hard to hear clients, so fewer and fewer come to my store. Because of all these problems, I stopped attending family events and social gatherings.
Over the years I’ve spent a lot of money on treatments that didn’t help me at all. I spent thousands of shekels on medication that wasn’t available in government pharmacies.
*Given to B’Tselem field researcher Khaled al-‘Azayzeh 
'Adnan Barbakh. Photo by Muhammad Sa'id, B'Tselem
Testimony of ‘Adnan Wasfi ‘Adnan Barbakh, 51, a father of eight and former administrator in the Palestinian Authority. He lives in the a-Sheikh Nasser area in the town of Khan Yunis and has a heart condition:
In 2005 I had a serious heart attack at home. My family took me to Nasser Hospital in central Khan Yunis and the doctors said I had to undergo cardiac catheterization. They kept me there for a week and then transferred me to the Palestine hospital in Cairo, where I underwent open-heart surgery. I stayed in the Cairo hospital for about a week and then returned to Gaza, with instructions for follow-up and prescriptions for daily medication.
The illness has made my life very difficult. I’m constantly exhausted, I have to watch my diet and I have to avoid dust and strong wind. On 15 September 2015 I started feeling short of breath and felt as if I was suffocating. My sons wanted to take me to hospital but I wouldn’t go, because I thought it was an attack that would pass once I took my medicine. But my condition kept getting worse and now I feel constantly short of breath and tired.
On 20 October 2015 I went for a check-up at Nasser Hospital. The doctors said I had to undergo cardiac catheterization and revascularization. They gave me an urgent referral for surgery in al-Hayyat Hospital in Jordan and the procedure was scheduled for 1 November 2015. The idea was to leave Gaza via Erez Crossing.
I filed a request with the Department of Civil Affairs in the Ministry of the Interior and was told I would get an answer by phone within a week. A week later I hadn’t heard from them, so I went back to the department and they said they were still waiting for an answer from the Israeli side. In the meantime, my condition is getting worse every day. I get tired walking even short distances. I see how worried my family is.
In early January 2016 I was told that Rafah Crossing would open for two days, so I thought of making the journey through Egypt. But the crossing was packed with people trying to get out of Gaza. For two days running, I went there and waited for hours in long lines but couldn’t get through.
* Given to B’Tselem field researcher Muhammad Sa’id
Ulfat Kasab. Photo by Khaled al-‘Azayzeh, B’Tselem
Testimony of Ulfat Muhammad Khaled Kasab, 16, a ninth-grader who has a defect in her pelvic bone. She lives in a-Sheikh Radwan neighborhood, Gaza City:

I was born with genu valgum (knock-knees) and had several rounds of surgery in Gaza and in Egypt, but they all failed. In 2008, I went to Egypt and underwent five months of treatment with my mother and two sisters, all of whom have the same problem. My father came with us. In Egypt, they operated on me and I traveled back to Gaza in an ambulance. Because of all the treatments and operations over the years, I’m two years behind on my studies. In 2011 I went back to Egypt with my father to see a private doctor. He told us the treatment I needed wasn’t available in Egypt.
In February 2014, I was referred to al-Makassed Hospital in [East] Jerusalem. The Israelis refused to give my father a permit so he could accompany me. My mother had surgery around that time so I went to Jerusalem with my aunt Manal. I got there on 9 February 2014 and had surgery to straighten my left leg. The doctors inserted a graft in my leg and secured it. The operation was a success. I stayed in hospital for twelve days and then went back to Gaza.
Since then, I’ve been to al-Makassed Hospital several times for follow-up and other treatments. The last time was in February 2015. On that visit, they scheduled me for another operation on 20 October 2015 to lengthen my left leg.
This time, I didn’t get a permit and missed the operation date. When I was informed that the Israeli side had refused my permit, I felt very bad and I completely broke down. I’d been hoping so much that the pain and treatments would stop and that I’d be able to walk normally without crutches and without people staring at me in the street. I’d also hoped to go back to school on a regular basis. The refusal dashed all my hopes. I was scheduled for another appointment on 8 May 2015 and again on 3 November 2015, but the Israeli side refused to issue me a permit.
Now, I take vitamins and calcium and painkillers prescribed by doctors in Gaza. I get around on crutches and my legs hurt very much. I go to school by bus, and on rainy days I prefer to stay home because I’m afraid of slipping with my crutches, making my condition even worse. Because I’ve been out of school so much, my grades have really slipped and I’m now in the ninth grade instead of the eleventh.
I was so happy when I started feeling better after the treatments in al-Makassed in Jerusalem. I started hoping that I could have a normal life after years of suffering, and that people would stop treating me like a cripple. Like all girls, I dream of studying and getting married. Now, I’m frustrated and an emotional wreck because I can’t complete the treatment.
* Given to B’Tselem field researcher Khaled al-‘Azayzeh אל-עזאייזה. 
Testimony of Asmaa Da’ud ‘Othman ‘Ashur, 54, a mother of seven. A homemaker who livesin Khan Yunis, she suffers from diabetes, high blood pressure and thyroid dysfunction:
In late 2012 I started suffering pain in my pelvis. I went for several medical exams and was told I had to have a cyst removed. On 13 January 2013 I underwent surgery to remove the cyst in Nasser Hospital in Khan Yunis and was then sent home. A few days later, I felt terrible pain in area that was operated on and I went back to hospital. The doctors gave me painkillers and antibiotics and sent me home.
The pain lasted for several months. There were times when I couldn’t even get out of bed. The incision from the operation didn’t heal and an abscess developed there. The doctors drained the pus twice and said that the area hadn’t healed because I have diabetes. Some of the doctors said the operation hadn’t worked.
In the end, the doctors at Nasser Hospital referred me for further treatment at a-Shifaa Hospital in Gaza City. For a whole year, they examined me and took X-rays and gave me more medication and more painkillers, but they couldn’t find exactly what was wrong with me. By then, I could no longer walk.
In November 2013, the doctors referred me to al-Makassed Hospital in East Jerusalem. When I got there, the doctors couldn’t work out why I was unable to walk. They gave me medication and local treatment for the infected wound in the small of my back and sent me back home.
I’ve also been to public and private clinics in Gaza. In the end, the doctors at Nasser Hospital referred me again for treatment outside the Gaza Strip, this time to al-Mezan Hospital in Hebron. On 30 April 2014, I went to Hebron and the doctors said I needed surgery on my spine. But when I got back to Gaza, the doctors said the surgery was risky and advised me not to go through with it, so I decided against it.
I’m confined to a wheelchair. I’m also in terrible pain and can’t sleep. I keep taking sedatives and painkillers. After my latest check-ups, I was told that I am suffering from erosion of my pubis and have to undergo another operation. The doctors are afraid to perform the surgery in Gaza, so they referred me to a-Najah Hospital in Nablus.
My son went to the Department of Civil Affairs at the Ministry of the Interior several times and the hospital set my appointment for 19 November 2015. The department submitted the medical referral with a request for a permit to enter Israel, and we were told they would notify us when they had an answer, but we never heard back from them. On the day of the appointment, my son went to the department offices at 8:00 A.M. and was told that the Israeli side had denied the request without any explanation.
* Given to B’Tselem field researcher Muhammad Sa’id
Testimony of Faruq Iyad Muhammad al-Hams, 19, a resident of Yabnah Refugee Camp in Rafah. He has a benign growth in his shoulder that is pressing on nerves, causing him intense pain and limiting movement:
Faruq al-Hams. Photo by Muhammad Sabah, B'Tselem
I am currently studying education at al-Aqsa University in Khan Yunis. Four years ago, I started feeling pain in my back. I went to the local clinic in the camp and the doctors gave me medication and painkillers for two years, but I didn’t get any better. It got difficult to move my left shoulder and things slowly got worse, to the point that it hurt too much to move my left arm. That made it difficult to sleep because lying down made it hurt even more, so I started sleeping sitting up.
I went to an orthopedist who sent me to do an X-ray and an MRI. The orthopedist checked the results and said I had a lump in my shoulder that could be cancerous. I was sent for a CT scan. The doctor who checked the scan said that the lump was benign but should be removed immediately because it’s pressing on nerves. She sent me for a biopsy that confirmed that the growth was benign.
The doctor referred me for surgery in a-Najah Hospital in Nablus and the surgery was scheduled for 4 August 2015. I filed a request for a permit through the Department of Civil Affairs but didn’t get an answer from the Israelis. The surgery was rescheduled for 16 August and I applied again for a permit, but again got no response. I set two more appointments, for 3 November and again for 8 December, but both times received no answer. In the meantime, I’ve submitted a request with the Ministry of the Interior in Gaza to go to Egypt in the hope that the crossing will be opened.
My back and left arm cause me incredible pain. My arm is almost paralyzed and I get dizzy with pain. It makes it very hard to study and I can’t attend classes regularly. I go to the university only once or twice a week and my grades have seriously slipped. My grade point average went down from 85 to 69. It’s hard to function at home and I can’t even dress without help.
* Given to B’Tselem field researcher Muhammad Sabah